ولی نه واقعا.. انقدرام ترسناک نیست. آخه امروز بعد کلاسِ صبح که مریم رفت، بُرد نشوندم رو صندلی پشتی.. طرف آفتابیش که سردم نشه و دقیقههای باقیمونده تا کلاس بعدی رو به تعداد سیگارای داخل پاکت تقسیم کرد که بتونم اون تایمو بگذرونم.. سرگرمم کرد و نذاشت کسخلم در بره.. یا همین نیم ساعت پیش مثلا. دستشو تا آرنج کرد تو حلقم. چون میدونی دیگه.. حالت تهوع نشیمنگاهِ آدمو خون میندازه. مهربان بانو گذاشت محتویاتمو بیارم بالا.همهشو. انقدر بیارم بالا که مغزم کبود شه.. که کاملا حس کنم زندهم.