چوب تو دم و دستگاه تحتانیِ عنوان.

عفونت دستگاه تنفسی فوقانی‌ بابامو درآورده. چون نگفتم مگه؟ سیستم ایمنی بدنم (اگه چیزی ازش مونده باشه) تاب سرماخوردگی رو هم نداره. جوری وامیده انگار سرطانی چیزی افتاده به جونش. اولش که انگار کارد انداختن گلو رو جر دادن. قورت دادن آب دهن خودِ پاشیدن نمک و اسید روی زخمه. بعدشم که هی عین چی درد روی درد. انقد که بعد دو سه روز با یه سرفه‌ی چُسَکی شیش‌جای آدم جمع میشه از کوفتگی. باور کن قرار بود غر نزنم و نگم از سیاهیِ حیات پایان سال. از خویشاوندانِ عزیز درجه‌ یک و نیست شدنشون. از قبرستون درون که عمیق‌تر میشه سال به سال. از سنگینیِ سگِ هوای اسفند. از حس بی‌نهایت دور شدن بقیه.. تک افتادن. از درک نداشتن خودم.. این‌که چی شد انقد سطحی شدم و موندم و افتادم رو دُور یه زندگی مریض و بیخود. 

فقط قرار گذاشته بودم بیست و نهم بیام این‌جا و از تنها دستاورد ۹۷ که سرما نخوردن بود بنویسم. حالا همینم نشده و مجاز می‌دونم خودمو مثل گاوی که سرشو کامل نبریدن از زنده‌موندنم تو این حال با تمام توان بنالم و از امیدِ قلابی ته ذهنم متنفر باشم.