خانه عناوین مطالب تماس با من

چشمانِ یک لال

چشمانِ یک لال

برچسب‌ها

BoJack Horseman

آرشیو


Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] 15 اردیبهشت 1404 18:19
    جلوی خونه یه شرکت بود که همیشه موقع بیرون رفتن و گاهی هم برگشتن با یکی از نگهبان‌هاش سلام علیک داشتم. امروز میم داشت بهم می‌گفت که سراغم رو گرفته.
  • [ بدون عنوان ] 7 اردیبهشت 1404 16:54
    دستام رو گذاشتم زیر چونه‌ام و به انعکاس تصویرم توی لپ‌تاپ خیره شدم. به این فکر می‌کنم که اگر ایران می‌موندم شاید مجبور نبودم این روزا رو تجربه کنم. از حرفای دوزاری آدم‌هایی که میگن اگر پروسه‌ی فلان رو پشت سر گذاشته باشی دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بترسونتت خسته‌ام. از این‌که باید هر روز بیدار بشم و بدونم توان رو به رو...
  • [ بدون عنوان ] 5 اردیبهشت 1404 15:12
    اخیرا ناامیدی، نفرت و خشم برام قابل تفکیک نیست.
  • [ بدون عنوان ] 1 اردیبهشت 1404 17:57
    حس می‌کنم یه بخش عظیمی از زندگی‌ام ناتموم مونده و برای تموم کردنش هیچ راهی نمونده و فرصتم رو از دست دادم.
  • [ بدون عنوان ] 24 فروردین 1404 02:50
    یکی از نادرترین اتفاق‌ها برای من جا گذاشتن و گم کردن چیزهاست. امروز هم چیزی رو جا نذاشتم یا گم نکردم ولی انقدر هی همه‌چیزمو تو طول روز چک کردم که ببینم سر جاش هست یانه که کاش یه چیزی گم می‌شد.
  • [ بدون عنوان ] 23 فروردین 1404 17:11
    تنها چیزی که اهمیت و معنی‌اش رو از دست نداده صبح و صبحونه‌است. باقی چیزها کاملا از دایره‌ی اهمیتم خارجن.
  • جز حادثه هرگز طلبم کس نکند 14 فروردین 1404 23:29
    احتمالا باید در همین نقطه از زندگی با این رباعی رودکی مواجه می‌شدم. که به یاد بیارم چند سالی میشه سهم بزرگ و شیرینی دارم از تنهایی.
  • [ بدون عنوان ] 14 فروردین 1404 17:21
    لاک سکرین یکی که یه کم جلوتر از من نشسته یه "صبر" سفید بزرگه.
  • [ بدون عنوان ] 7 فروردین 1404 03:19
    بخوابیم شاید بهتر بشه. بهتر نشه فردا می‌شه. فردا بشه یه روز کم‌تر می‌شه به هرحال.
  • [ بدون عنوان ] 7 فروردین 1404 03:14
    واقعا ولی جدای همه‌ی این‌ چیزهای کاملا بدیهی که به دست اومده، چیزهای عمیقی رو از دست داده‌ام انگار.
  • [ بدون عنوان ] 4 فروردین 1404 11:31
    از روابط بی‌معنی خسته‌ام. بیشتر از آدم‌هایی که تلاش می‌کنن این‌جور روابط رو نگه دارن. مثالش همین دختره که تمام حرفاش یه جو ارزش نداره. فقط سرک می‌کشه که از یاد بقیه نره.
  • [ بدون عنوان ] 30 اسفند 1403 04:04
    من خیلی فکر کردم، دیدم صرفا پاره شدن به معنای جدی بودن زندگی نیست. آدم درد می‌کشه ولی جدی نیست. هرطوردیگه‌ای هم در نظر بگیری همینه. خوشی‌های کوتاهی رو گاها تجربه می‌کنه و جدی نیست. مدت‌ها چیزی رو احساس نمی‌کنه و جدی نیست. جدی بودن برای من یعنی نتیجه‌گرا بودن. یعنی دیگه بچه‌بازی در کار نباشه. مسائل طبق قانون و منطق پیش...
  • [ بدون عنوان ] 20 اسفند 1403 03:58
    دیگه مهم نیست زمین سنگه. یا سرده. یا خونه نیست. زمین فقط زمینه. دیگه مهم نیست که حالمو می‌پرسی و چیزی رو تبریک میگی. دیگه مهم نیست که چقدر روی لبه‌ی پرتگاه راه رفتم. تهش و یا بهتره بگم همیشه می‌افتم و تنها کاری که از دستم برمی‌آد اینه که افتادنمو کامل کنم.
  • [ بدون عنوان ] 11 اسفند 1403 19:59
    با خوندن مقاله تا حالا گریه نکرده بودم که کردم.
  • [ بدون عنوان ] 7 اسفند 1403 03:04
    به یکی از بچه‌ها یه کاسه شله زرد دادم، راویولی درست کرد ریخت توش. سیگار لازمم.
  • [ بدون عنوان ] 6 اسفند 1403 15:51
    میزان مقاومت ذهنم برای عادت کردن به وضعیت داره نگران کننده می‌شه. هر روز صبح با امید زیاد و شادی از این‌که "من که نمی‌دونم قراره چی بشه" شروع می‌شه و بعد به سه و چهار بعد از ظهر نرسیده با همون حالت ندونستن، حس مرگ میاد سراغم.
  • [ بدون عنوان ] 18 بهمن 1403 23:56
    بوی الکل و تنها چیزی که حس می‌کنم خوشحالیه. تولد میم عزیزم خیلی میمونه. میمون و مبارک
  • [ بدون عنوان ] 18 بهمن 1403 01:22
    انگار که هرروز داری از خاکسپاری یه عزیز برمی‌گردی. خیس، سرد و ابری.
  • [ بدون عنوان ] 21 دی 1403 23:25
    پویا که قبلا بهم می‌گفت هر لحظه ممکنه جمع کنه برگرده، فکر می‌کردم مگه چی میشه که انقدر می‌ریزه بهم. الان می‌فهمم.
  • [ بدون عنوان ] 21 دی 1403 02:43
    ساعت‌ها ویدئو دارم از خودم که دارم با خودم حرف می‌زنم. یه جستار باید بنویسم تهش. اگر بتونم.
  • [ بدون عنوان ] 15 دی 1403 23:43
    It won't last And it won't go away
  • [ بدون عنوان ] 14 دی 1403 18:53
    بعد از یه مدت زمان طولانی متوجه شدم که جلوی مسیر ایستاده بودم با همه‌ی وجود. دستامو باز کرده بودم و هرچیزی رو که به سمتم می‌اومد، نگه می‌داشتم. فرقی نداشت دارم چیکار می‌کنم. چمدون می‌بندم. خداحافظی می‌کنم. با عجله از زیر قرآنی که تو دست مامان بود یا نگاه قرص بابا رد می‌شم. می‌رسم به آخرین گیت، جایی که دیگه میثم...
  • [ بدون عنوان ] 13 دی 1403 23:46
    تو رو نمی‌دونم که کفشات رو مسواک می‌زنی یا نه، یا این‌که اگر مسواک می‌زنی مسواک نو براش استفاده می‌کنی یا نه. ولی من بعد از سه چهار ماه که مسواکمو عوض می‌کنم اون قبلیه رو برای تمیز کردن کفشام استفاده‌ می‌کنم. می‌دونی چی می‌گم؟
  • [ بدون عنوان ] 13 دی 1403 12:03
    رد نور اریب. جایی که دیوار به سقف می‌رسه.
  • Promise me. You won't let them find you 9 دی 1403 19:22
    تراپی تموم شد و حالا سبک‌تر شده. لازم نیست کسی رو ببخشم. پاستای ماسکارپونه گذاشتم که شراب بخورم. سریال ببینم. دو نخ سیگار بپیچم و تا آخر شب به آهنگ مورد علاقه‌ی این روزام گوش بدم و افسردگی‌امو بغل کنم تا فردا صبح. که قراره ببرمش پیاده‌روی. این روزا که بگذره یادم می‌مونه باور نکنم کسی رو.
  • [ بدون عنوان ] 23 آذر 1403 16:29
    مرحله‌ی یا بمیر یا زودتر بمیر.
  • [ بدون عنوان ] 17 آذر 1403 19:25
    بیشتر از بیست و چهار ساعته چشمامو باز می‌کنم، گریه می‌کنم و دوباره می‌خوابم. گاهی هم صدای بارون و رد شدن آدم‌ها تو راهرو و باز و بسته شدن درها بیدارم می‌کنن. سه روزه جز آت و آشغال غذا نخوردم. انتظار نداشتم انقدر بیام پایین. و امیدوارم توش گیر نکنم.
  • [ بدون عنوان ] 10 آذر 1403 10:02
    همین‌جوری رندم ساعت سه و نیم نصفه‌شب یکی در اتاقو باز کرد اومد تو. چهار ساعت گذشته و نمی‌دونم کی قراره تپش قلبم آروم بگیره.
  • [ بدون عنوان ] 8 آذر 1403 14:45
    این سفیدا هم خوب کسخلن فقط آخوند نیستن.
  • [ بدون عنوان ] 7 آذر 1403 00:19
    رفتم آشپزخونه چایی دم کنم یکی از بچه‌ها داشت ظرف می‌شست. پرسید چرا خسته‌ای؟ بهش گفتم چی شده و گفت می‌خوای حرف بزنی؟ گفتم نه خوبم. رفتم تا آب جوش بیاد یه سیگار بپیچم و بکشم. گوشیمو با خودم نبردم. وقتی برگشتم دیدم لینک مرکز مشاوره‌ی دانشگاهو فرستاده. بعد از چهار روز حس کردم نامرئی نیستم.
  • 373
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 13