خانه عناوین مطالب تماس با من

چشمانِ یک لال

چشمانِ یک لال

برچسب‌ها

BoJack Horseman

آرشیو


Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • [ بدون عنوان ] 7 آذر 1403 00:19
    رفتم آشپزخونه چایی دم کنم یکی از بچه‌ها داشت ظرف می‌شست. پرسید چرا خسته‌ای؟ بهش گفتم چی شده و گفت می‌خوای حرف بزنی؟ گفتم نه خوبم. رفتم تا آب جوش بیاد یه سیگار بپیچم و بکشم. گوشیمو با خودم نبردم. وقتی برگشتم دیدم لینک مرکز مشاوره‌ی دانشگاهو فرستاده. بعد از چهار روز حس کردم نامرئی نیستم.
  • [ بدون عنوان ] 7 آذر 1403 00:05
    عکس‌ها و نقاشی‌هایی که زدم به دیوار داره کم و کم‌تر می‌شه.
  • [ بدون عنوان ] 22 آبان 1403 01:15
    این عادت آخر شب سیگار کشیدنو باید ترک کنم. یه صف طولانی از دود دیاسپورا همه‌چیزو سنگین‌تر می‌کنه.
  • [ بدون عنوان ] 22 آبان 1403 00:53
    من رو تا یک‌ سال آینده با آهنگ At the door تنها بذارید.
  • [ بدون عنوان ] 10 آبان 1403 07:09
    مطمئنم یه جایی یه چیزی رو زدم خاموش کردم. البته نه به اشتباه. برای ایمنی. ولی دیگه هیچوقت پیداش نمی‌کنم. پیدا هم بشه فایده‌ای نداره. از کار افتاده.
  • [ بدون عنوان ] 9 آبان 1403 18:33
    مسئله اینه که خیلی دور به نظر می‌آد همیشه. مطمئنم اگر بدونم چه روزی قراره زندگی‌ام تموم بشه دیگه در به در دنبال این نمی‌گردم یه راهی پیدا کنم که بفهمم دقیقا برای چی ساخته شدم و توی چه کاری می‌تونم موفق باشم. به محض این‌که در موردش حرف می‌زنم و می‌نویسم هم متوجه بی‌معنی بودنش می‌شم. منظورم اینه که تعریف ساخته‌شده‌ای که...
  • [ بدون عنوان ] 26 مهر 1403 00:29
    فردا و پسفردا رو بگذرونم این هفته رو می‌خوام وقت آزادمو فقط آشپزی کنم و از غذا لذت ببرم. در واقع هدفم بیشتر پلو خوردنه. پلو و تهدیگ.
  • [ بدون عنوان ] 19 مهر 1403 22:51
    تصمیم گرفتن برای این‌که نترسم و اجازه بدم به خودم هر چقدر می‌تونم اشتباه کنم هم مضطربم می‌کنه.
  • [ بدون عنوان ] 19 مهر 1403 00:05
    هر چقدر فکر می‌کنم چیزی بهتر از مچاله بودن پیدا نمی‌کنم برای توصیف چیزی که هست. با همه‌ی وجود، جسمی و روحی، دارم سعی می‌کنم از هم نپاشم. احتمالا سیگار نمی‌دونم چندم رو بپیچم و برم پایین. باید دو تا بپیچم. امیدوارم سر و کله‌ی هیچ آشنایی پیدا نشه.
  • [ بدون عنوان ] 11 مهر 1403 18:25
    هر کاری که می‌کنم به نظر نمی‌آد کار خاصی باشه. و نمی‌دونم که تا کی قراره همین‌طوری دور خودم بچرخم.
  • [ بدون عنوان ] 5 مهر 1403 13:24
    مچاله.
  • [ بدون عنوان ] 25 شهریور 1403 17:48
    هیچی جلو نمیره انگار. سه روزه دارم درجا می‌زنم. البته دو شب و یک نصفه روز.
  • [ بدون عنوان ] 27 مرداد 1403 09:43
    تجربه‌ی غم این روزا سخت‌ترین چیزیه که تا به حال پشت سر گذاشتم. و ایمان به این‌که " تو را مصائبی عظیم‌تر روی آرد."
  • [ بدون عنوان ] 10 مرداد 1403 20:51
    گاهی احساس می‌کنم همه‌چیز خیلی ساده‌تر از اون چیزیه که داریم مدام خودمون رو می‌کشیم که پیچیده نشونش بدیم. به سادگی ندونستن.
  • [ بدون عنوان ] 9 مرداد 1403 23:42
    حس بویایی‌م رفته. به نظر می‌آد مریض باشم ولی نیستم. از ترافیک این شهر خسته‌ام. از همه‌ی خروجی‌های منتهی به همت. چطور دارم رد می‌شم از این روزا؟ یا به احتمال قوی برعکس.
  • [ بدون عنوان ] 27 تیر 1403 19:28
    زندگی حتی بیشتر هم بهم برگشته؛ غم طویل.
  • [ بدون عنوان ] 21 تیر 1403 17:44
    زندگی بهم برگشته با نیاز توجه به جزئیات و سیر نشدن ازشون.
  • [ بدون عنوان ] 10 خرداد 1403 09:26
    نمی‌دونم. خیلی ساله روزام رو اینجوری شروع کردم و به پایان رسوندم: نمی‌دونم.
  • [ بدون عنوان ] 1 اردیبهشت 1403 01:08
    ش دت دردش از حد آشنا بودن رد شده و یه جوری خودم رو راضی کردم که دوباره دست دراز کنم و کمک بگیرم.
  • [ بدون عنوان ] 19 بهمن 1402 00:17
    بعد این‌همه سال تازه دارم می‌فهمم چقدر میم رو دوست دارم و چقدر برادر خوبیه.
  • [ بدون عنوان ] 23 دی 1402 12:40
    دیشب خواب دیدم که یه خفاش اومده توی اتاقم که به ظاهر بال نداشت. بعد از این‌که یه کم تو دست و پام لولید رنگش عوض شد، بال‌اش رو باز کرد و پرید سمت صورتم. از خواب پریدم و تا چند ثانیه بعد از باز شدن چشمام هنوز می‌دیدم‌اش.
  • [ بدون عنوان ] 17 آذر 1402 20:45
    امروز نزدیک ده کیلومتر افتاده بودم دنبال یکی که بهش اعلام کنم جنده‌ست و به نظرم دیگه صلاحیت رانندگی کردن و زندگی اجتماعی رو هم ندارم.
  • [ بدون عنوان ] 2 آذر 1402 15:36
    مثل اینه که یه نوت رو اشتباه زده باشی. کی می‌فهمه اگه ادامه بدی؟ اگه ولش کنی، چی؟
  • [ بدون عنوان ] 23 آبان 1402 22:04
    تا اطلاع بعدی دلم می‌خواد برم زیر پتو.
  • [ بدون عنوان ] 17 آبان 1402 10:26
    یه فکری از ذهنم عبور کرد و از خودم پرسیدم چی می‌شد اگر این فکر می‌‌تونست واقعی باشه؟ اما واقعیت همیشه چند لایه‌ست و بعد داره. فکر در تک‌بعدی‌ترین حالت ممکن به ذهن می‌رسه و برای پیدا کردن بعد مجبوری از یک فکر به فکر دیگه بری. ماهیت هم‌زمان و چندلایه‌ای داره بیرون از سرت اتفاق می‌افته. و برای تجربه کردنش باید برگردی...
  • [ بدون عنوان ] 5 آبان 1402 14:40
    در معرض باد بودن. حس امنیت. جدیدا فقط تلگرافی می‌تونم منظورم رو برسونم. انگار که تو جنگ باشم و یه بی‌سیم داده باشن دستم. و خب شاید هم همینه.
  • [ بدون عنوان ] 4 آبان 1402 22:52
    آسمون آبی. رگه‌های سفید ابر. نور نارنجی دم غروب. باد پاییزی. ترکیب سه رنگ روی پارچه و حس دلهره. جبر.
  • [ بدون عنوان ] 30 مهر 1402 12:50
    حالا که تنها فرصت صبر کردن با مریضی نصیبم می‌شه باید بگم که اصلا نمی‌دونم چطور قراره از پس‌فردا برگردم به روتین کار. و چطور تظاهر کنم که به همه‌چیز شک نکردم. یا چطور به بقیه توضیح بدم که درد کشیدن می‌تونه چه مهلت خوبی باشه برای امید پیدا کردن به گشایش.
  • [ بدون عنوان ] 10 مهر 1402 00:54
    از ساعت ۸ تا همین چند دقیقه‌ی پیش در حال کار کردن بودم. رضایت دارم؟ عمیقا. قراره همین‌طور بمونه؟ امکان نداره.
  • [ بدون عنوان ] 31 شهریور 1402 23:06
    باز دور دایره‌ی قبلی خزیدی، و در ادامه هم چاره‌ای جز این نداری.
  • 374 یادداشت
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 13