-
[ بدون عنوان ]
30 آبان 1400 20:37
هیچوقت نتونستم تصمیم بگیرم درد جسمی بیشتر از پا درم میآره یا درد روحی، امامیدونم که با درد روحی راحتتر کنار میآم. احساس میکنم انسانترم وقتی درد روحی رو تحمل میکنم و براش صبر بیشتری دارم. درد بدن رو ولی هیچجوره نمیفهمم، من رو کاملاً از همهچیز جدا میکنه و ارتباطم رو با خودم از دست میدم. تبدیل میشم به چند تا...
-
[ بدون عنوان ]
15 آبان 1400 10:21
اصولاً مشکل من با کنسرتها دخالت بیجای مخاطب توی روند اجرای موسیقیه و داستانی که ممکنه یه کم تناقضآمیز به نظر برسه اینه که همه فکر میکنیم قراره پول بدیم که به هر دلیلی با هر صدایی که اومد دست و جیغ بزنیم که بهمون خوش بگذره ولی نوپ، بابا به جای اون سر و صدای اضافهای که همیشه میتونی از خودت درش کنی از اون جریان...
-
?Welcome home. How long's it been
10 آبان 1400 12:54
آورده و حاصل دو ترم مقطع ارشد تا همین لحظه برای من نُه تا عدده که باهاشون هربار لپتاپم رو آنلاک میکنم. بقیهش هم یه شوخی نچسب بود که تا اطلاع ثانوی قراره به نچسب بودنش ادامه بده. از کنار کشیدن راضیام و اگر دست خودم بود تا ابد تو این کنج پناه میگرفتم. اما نگاه کردن و نشستن توی همین کنج، مقطعی و گذرا بودن جریان...
-
[ بدون عنوان ]
7 آبان 1400 15:53
اشتباهترین سوال توی زندگی پرسیدن از شکل انجام دادن کارهاست وقتی با انجام دادنشون میشه یه درک حداقلی ازشون پیدا کرد. چهجوری بنویسم؟ چهجوری حرف بزنم؟ چهجوری ارتباط بگیرم؟ چهجوری نترسم؟ چهجوری زندگی کنم؟ یعنی اگر مرحله به مرحله دستورالعمل هم بذارن جلوت تا موقعی که اون قوهی لعنتی رو به فعل تبدیل نکنی هیچوقت...
-
[ بدون عنوان ]
10 مهر 1400 18:06
به گله کردن آدمها نسبت به رفتار بقیه خوب گوش بدید و مطمئن باشید در آیندهی دور یا نزدیک قراره تماشاگر همون چیزی باشید که به عنوان گلایه ازشون شنیدید، در قالب رفتاری که اونها رو به بهترین شکل تعریف میکنه.
-
There is nothing here but darkness
10 شهریور 1400 22:19
با اختلاف وحشتناکی و بدون ذرهای اغراق دارم سیاهترین لحظههای زندگیمو سپری میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
9 شهریور 1400 00:06
امروز صبح فهمیدم سوالها جوابهای سادهای دارن اگر توی سرمون دنبال جوابشون نگردیم. مثل این: "سلام. بله اخراج." به همین سادگی این آخری هم پوک. منظورم آجره. آخرین و احتمالاً بیاهمیتترین آجر یه دیوار کج. لباس پوشیدم و با تصور اینکه قراره آیسد یه زهرماری یه کم بیارتم بالا از خونه زدم بیرون. چون تصورم خر...
-
[ بدون عنوان ]
7 شهریور 1400 21:06
Did you ever try to belong?
-
[ بدون عنوان ]
30 مرداد 1400 02:32
برای آدمی که نیاز داره برای نفس بعدی با خودش مذاکره کنه هیچچیز ترسناکتر از بیصدا شدن نیست.
-
[ بدون عنوان ]
23 مرداد 1400 03:37
مریم اخیراً سیگارو ترک کرده و خیلی اتفاقی هر عکسی تو این مدت ازش گرفتم در حال روشن کردن سیگارشه و واقعیت اینه که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم حالمو با یه همچین تجربهی سادهای انقدر دقیق توصیف کنم.
-
[ بدون عنوان ]
23 مرداد 1400 00:46
با ضربههای آروم انگشت. بلافاصله بعد از بیدار شدن. زیر دوش. موقع غذا خوردن یا خداحافظی از آدمها. هر جا و در هر حالتی به صدایی که یه بند داره ازم گله میکنه باید بفهمونم که دارم میشنوم و میفهممت و تا یه جایی هم بهت حق میدم. فکر کنم با این قیافهی آرومی که به خودم گرفتم مشکل داره. وقت و بیوقت بهم یادآوری میکنه که...
-
to die among strangers
26 تیر 1400 22:49
خشم و ترس و ناراحتی و نفرت و هیچی. هیچی. هیچی درونم نیست. نشستم داخل سکون و سکوت.
-
[ بدون عنوان ]
19 تیر 1400 11:40
احساسات برای من دو مرحلهایه. توی مرحلهی اول اون حس برام قابل پذیرشه و میتونم کاملا باهاش کنار بیام. توی مرحلهی دوم ولی مرز بین خودم و اون حسی که دارم تجربه میکنم برام مشخص نیست. مثلاً اگر احساس ناراحتی مرحلهی اول باشه، مرحلهی دوم این شکلیه که از ناراحت بودنم ناراحت میشم. و این اصلا به معنای تشدید اون حس نیست....
-
[ بدون عنوان ]
24 خرداد 1400 21:21
یکی از قدیمیترین آدمایی که تقریباً ۱۳ سالی میشه که فکر میکردم میشناسمش بدون خداحافظی و هیچ حرفی رفته.
-
[ بدون عنوان ]
11 خرداد 1400 01:51
رهایی مرز بین وابستگی و بیتفاوتیه. موی باریکی که پیدا کردن و نگهداشتنش سخته ولی ناچاریم رها کردن رو یاد بگیریم که وابستگی به نفرت تبدیل نشه و بیتفاوتی به یه رنج مفرط.
-
[ بدون عنوان ]
15 اردیبهشت 1400 00:06
بهار از موقعی که مجبور شدم بفهمم زندگی توی خنده و کسکلک خلاصه نمیشه تبدیل شده به فصل فراموشی. فراموش کردن آگاهانه. که معنیش مشخصه. تصمیم میگیرم فراموش کنم. البته من به شکل کاملاً آگاهانه هم زیاد گه میخورم. که باز یعنی نصف تصمیمهایی که برای زندگی(م؟) گرفتم تبدیل شده به گهخوری مطلق. خصوصاً وقتی شروع میکنم در...
-
[ بدون عنوان ]
2 اردیبهشت 1400 00:32
درونگرا بودن مشکلی نداره. درونریزی چرا. درونریزی و عادت به کشیدن رنج.
-
[ بدون عنوان ]
2 اردیبهشت 1400 00:00
دو حالت داره. یا انقدر ابلهانه و پیش پا افتاده دارم زندگی میکنم که هر اتفاق دردناکی بدون اینکه نیاز به زمان داشته باشه برام خندهدار و سطحیه. یا واقعا درکی از درد و اتفاقهای اخیر ندارم. که در نهایت فرقی هم نداره کدومش درست باشه چون در هر صورت دارم احمق بودن رو معنی میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
27 فروردین 1400 00:44
تنها انتقامی که میتونم از آدمها بگیرم خیلی بچگانهست و اون آهنگ نفرستادنه.
-
[ بدون عنوان ]
26 فروردین 1400 23:50
اول به نظر میرسه میره و میاد. دور میزنه. چند بار همون مسیرو برمیگرده از اول. ولی اینجوری نیست. اگر نخوام احمق باشم باید احتمال بدم. اما چون احمقم مطمئنم که اینطوری نیست. چیزی نمیره که بخواد برگرده. ابتذال رفت و برگشت نداره. ابتذال هست. ابتذال همیشه همه جا هست.
-
[ بدون عنوان ]
7 فروردین 1400 11:39
باز برگشتم به نقطهی صفر.
-
[ بدون عنوان ]
16 اسفند 1399 18:49
نمیدونم دارم چیکار می کنم و دیگه حتی دلم هم نمیخواد بدونم و واقعیت اینه که اصلا جرئت مواجه شدن ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
30 بهمن 1399 12:19
در آستانهی فروپاشیام. احساس میکنم زندگی برام تموم شده. و بهترین وقت برای ناپدید شدن و مردنه.
-
[ بدون عنوان ]
20 بهمن 1399 13:13
فقط بمیر. واقعا هیچچیز انقدر کافی نیست.
-
[ بدون عنوان ]
11 بهمن 1399 23:20
همه میرن. هر حسی تموم میشه. چی میمونه برای آدم؟
-
[ بدون عنوان ]
9 بهمن 1399 13:58
اینجایی که ما توش داریم زندگی میکنیم و روزامونو میگذرونیم به همهمون حس تعلق نداشتن یاد داده. آدما از ترس آینده دست به کارهای اشتباه میزنن. از ترس اینکه ممکنه همینم نباشه. چون معلوم نیست توی پرواز بمیریم یا توی اعتراض برای به دست آوردن بدیهیترین و انسانیترین حقوقمون. چون هیچی معلوم نیست. معلوم نیست کسی که...
-
[ بدون عنوان ]
8 بهمن 1399 21:29
بابا ولم کن. خسته میشم. خسته شدم. خستهم
-
[ بدون عنوان ]
8 بهمن 1399 21:18
همهچیز بیمعنا میشه. آدمها قدرنشناسن. آدمها حالمو بهم میزنن. همه به یه اندازه. حس تنفر. نفرت. بیلیاقتید. همهتون. همهتون بیلیاقتید. دلم میخواد بخوابم. خواب طولانی.
-
[ بدون عنوان ]
17 دی 1399 13:16
چرا همهچیو توضیح میدی؟
-
[ بدون عنوان ]
20 آبان 1399 02:49
هفت هشت دقیقهای ایستاده بودیم تو تاریکی دم در خروجی. قرار گذاشته بودیم نترسیم. منتظر بمونیم و دستامونو تکون بدیم. دستا به جایی نخورد. کسی نیومد. ترسمون هم نریخت.