I think I finally explained it

سر آخرین مکامله‌ی جدی‌‌ای که بینمون رد و بدل شد از احساس تنهایی‌م گله داشتم. شک داشتم که باید گریه بکنم یا نه اما شک جلوی اشک رو نمی‌گیره. سعی کردم همه‌ی چیزی رو که داره اذیتم می‌کنه توضیح بدم و بیشتر شبیه اعتراف بود. یه اعتراف کوتاه و ساده: حس می‌کنم خیلی تنهام. اون لحظه تک تک آدم‌های دور و نزدیک رو توی ذهنم مرور کردم و هیچ‌کس رو جز کسی که کنارم نشسته بود مقصر این حس نمی‌دونستم. تصورم این بود که اگر چیزی رو بگه که فکر می‌کنم باید بشنوم، دیگه احساس تنهایی نمی‌کنم یا حداقل کم‌تر حسش می‌کنم. اون تصور تحت هیچ شرایطی حتی وقتی تصمیم گرفته بودم به بزرگ‌ترین ضعفم اعتراف کنم و خودم رو در بی‌دفاع‌ترین حالت ممکن قرار بدم برای چند ثانیه هم به واقعیت تبدیل نشد. گریه کردم، از ته دل اشک ریختم. نه از سر بی‌قراری، به خاطر احساس کردن بار سنگین تنهایی‌ای که متعلق به خودم بود و تا اون روز همه‌ی زورم رو زده بودم که روی دوش بقیه بندازم که حسش نکنم. تجربه‌ی واقعی شکوه‌مندی غم. لحظه‌ای که تسلیم می‌شی و سکوتت هیچ معنایی نداره. هیچ حرفی، هیچ خشمی، هیچ انتظاری رو سرکوب نمی‌کنی. فقط در خالص‌ترین شکل ممکن سکوت می‌کنی و در واقع سکوت همه‌ی چیزیه که داری و «همه‌ی چیزی است که آن بیرون وجود دارد».

نظرات 1 + ارسال نظر
tovarish 4 آذر 1400 ساعت 22:15

نمی‌دونم چه حسی داشته...خوب بوده یا نه اما دوست دارم منم می‌تونستم و چون تا حالا نتونستم همیشه احساس استیصال کردم

در لحظه حسش انقدر شدیده که مغز فقط واکنش دفاعی داره و آدم فکر می‌کنه که اوکی دیگه جهان به پایان رسید اما به مرور زمان پذیرفتنش آدمو آروم می‌کنه، این شکلی‌ه که دیگه دست و پا نمی‌زنی از درون. شاید این احساس استیصال که می‌گی همین باشه. به لحاظ بیرونی آدم معمولاً زودتر وا میده، ولی تا وقتی‌که از درون سفت چسبیده باشی بهش هیچی تغییر نمی‌کنه.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد