تصمیم گرفتن برای این‌که نترسم و اجازه بدم به خودم هر چقدر می‌تونم اشتباه کنم هم مضطربم می‌کنه.

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی بهتر از مچاله بودن پیدا نمی‌کنم برای توصیف چیزی که هست. با همه‌ی وجود، جسمی و روحی، دارم سعی می‌کنم از هم نپاشم. احتمالا سیگار نمی‌دونم چندم رو بپیچم و برم پایین. باید دو تا بپیچم. امیدوارم سر و کله‌ی هیچ آشنایی پیدا نشه. 

هر کاری که می‌کنم به نظر نمی‌آد کار خاصی باشه. و نمی‌دونم که تا کی قراره همین‌طوری دور خودم بچرخم.


مچاله.

هیچی جلو نمیره انگار. سه روزه دارم درجا می‌زنم.

البته دو شب و یک نصفه روز.