مطمئنم یه جایی یه چیزی رو زدم خاموش کردم. البته نه به اشتباه. برای ایمنی. ولی دیگه هیچوقت پیداش نمی‌کنم. پیدا هم بشه فایده‌ای نداره. از کار افتاده.

مسئله اینه که خیلی دور به نظر می‌آد همیشه. مطمئنم اگر بدونم چه روزی قراره زندگی‌ام تموم بشه دیگه در به در دنبال این نمی‌گردم یه راهی پیدا کنم که بفهمم دقیقا برای چی ساخته شدم و توی چه کاری می‌تونم موفق باشم. به محض این‌که در موردش حرف می‌زنم و می‌نویسم هم متوجه بی‌معنی بودنش می‌شم. منظورم اینه که تعریف ساخته‌شده‌ای که پشت هر کلمه هست برام پررنگ‌تر می‌شه. بعد همه چیز میره زیر سوال که می‌دونم جوابی هم نداره. بعد هم می‌فهمم من جوابی لازم ندارم. فقط لازمه به کنجکاو بودنم ادامه بدم.

فردا و پسفردا رو بگذرونم این هفته رو می‌خوام وقت آزادمو فقط آشپزی کنم و از غذا لذت ببرم. در واقع هدفم بیشتر پلو خوردنه. پلو و تهدیگ.

تصمیم گرفتن برای این‌که نترسم و اجازه بدم به خودم هر چقدر می‌تونم اشتباه کنم هم مضطربم می‌کنه.

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی بهتر از مچاله بودن پیدا نمی‌کنم برای توصیف چیزی که هست. با همه‌ی وجود، جسمی و روحی، دارم سعی می‌کنم از هم نپاشم. احتمالا سیگار نمی‌دونم چندم رو بپیچم و برم پایین. باید دو تا بپیچم. امیدوارم سر و کله‌ی هیچ آشنایی پیدا نشه.