واقعا ولی جدای همه‌ی این‌ چیزهای کاملا بدیهی که به دست اومده، چیزهای عمیقی رو از دست داده‌ام انگار. 

از روابط بی‌معنی خسته‌ام. بیشتر از آدم‌هایی که تلاش می‌کنن این‌جور روابط رو نگه دارن. مثالش همین دختره که تمام حرفاش یه جو ارزش نداره. فقط سرک می‌کشه که از یاد بقیه نره.

من خیلی فکر کردم، دیدم صرفا پاره شدن به معنای جدی بودن زندگی نیست. آدم درد می‌کشه ولی جدی نیست. هرطوردیگه‌ای هم در نظر بگیری همینه. خوشی‌های کوتاهی رو گاها تجربه می‌کنه و جدی نیست. مدت‌ها چیزی رو احساس نمی‌کنه و جدی نیست. جدی بودن برای من یعنی نتیجه‌گرا بودن. یعنی دیگه بچه‌بازی در کار نباشه. مسائل طبق قانون و منطق پیش برن و این موجود دو پا به یک جایی برسه که بتونه دغدغه‌های کمتری  داشته باشه. ولی به جایی که نمی‌رسه هیچ، دغدغه‌ها بدون وقفه بیشتر می‌شن و فرم عوض می‌کنن. و همیشه مهم‌ترین نکته اینه که هیچی جدی نیست.

دیگه مهم نیست زمین سنگه. یا سرده. یا خونه نیست. زمین فقط زمینه. دیگه مهم نیست که حالمو می‌پرسی و چیزی رو تبریک میگی. دیگه مهم نیست که چقدر روی لبه‌ی پرتگاه راه رفتم. تهش و یا بهتره بگم همیشه می‌افتم و تنها کاری که از دستم برمی‌آد اینه که افتادنمو کامل کنم.

با خوندن مقاله تا حالا گریه نکرده بودم که کردم.