تا اطلاع بعدی دلم می‌خواد برم زیر پتو.

یه فکری از ذهنم عبور کرد و از خودم پرسیدم چی می‌شد اگر این فکر می‌‌تونست واقعی باشه؟ اما واقعیت همیشه چند لایه‌ست و بعد داره. فکر در تک‌بعدی‌ترین حالت ممکن به ذهن می‌رسه و برای پیدا کردن بعد مجبوری از یک فکر به فکر دیگه بری. ماهیت هم‌زمان و چندلایه‌ای داره بیرون از سرت اتفاق می‌افته. و برای تجربه کردنش باید برگردی همین‌جا.

در معرض باد بودن. حس امنیت. جدیدا فقط تلگرافی می‌تونم منظورم رو برسونم. انگار که تو جنگ باشم و یه بی‌سیم داده باشن دستم. و خب شاید هم همینه. 

آسمون آبی. رگه‌های سفید ابر. نور نارنجی دم غروب. باد پاییزی. ترکیب سه رنگ روی پارچه و حس دلهره. جبر.

حالا که تنها فرصت صبر کردن با مریضی نصیبم می‌شه باید بگم که اصلا نمی‌دونم چطور قراره از پس‌فردا برگردم به روتین کار. و چطور تظاهر کنم که به همه‌چیز شک نکردم. یا چطور به بقیه توضیح بدم که درد کشیدن می‌تونه چه مهلت خوبی باشه برای امید پیدا کردن به گشایش.