میز رو برگردوندم سر جای اولش. امروز فهمیدم یکی از آدمایی که خیلی دوستش دارم داره میره ایتالیا. همهی بدنم کوفتهاست، عین دو سه روز اول. اول چی؟ درختا رو که باد تکون میده یه جز نیو ایج توی ذهنم پلی میشه و شک ندارم دارم یه فیلم کوتاه خوب میبینم. کاش آدمها بفهمن که فلرت نامناسب، زدن نداره و برن همون چیزی رو که بیشتر مواقع مورد عنایت قرار میدن رو بزنن به خیال کمتر شدن اضطرابشون. هیچی به اندازهی موسیقی خوب به کثافت روزمره عمق نمیده. قوی گنگ از امروز حیوون محبوب منه و من واقعا دلقک بامزهای هستم.
جلوی خونه یه شرکت بود که همیشه موقع بیرون رفتن و گاهی هم برگشتن با یکی از نگهبانهاش سلام علیک داشتم. امروز میم داشت بهم میگفت که سراغم رو گرفته.
دستام رو گذاشتم زیر چونهام و به انعکاس تصویرم توی لپتاپ خیره شدم. به این فکر میکنم که اگر ایران میموندم شاید مجبور نبودم این روزا رو تجربه کنم. از حرفای دوزاری آدمهایی که میگن اگر پروسهی فلان رو پشت سر گذاشته باشی دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بترسونتت خستهام. از اینکه باید هر روز بیدار بشم و بدونم توان رو به رو شدن با زندگی رو ندارم و زندگی چارهای جز رد شدن و گذشتن نداره خستهام. گاهی فقط دلم میخواد بتونم برای لحظاتی به یاد بیارم جای امن چه شکلی بوده و شک نکنم به اینکه واقعی بوده یا نه. جابهجا شدن صندلیها، باز و بسته شدن در، عطسههای بلند، صاف شدن گلو و سکوت پسزمینهی کتابخونه صدای ملال میده. کلافه میشم وقتی به این فکر میکنم شاید امروز هم قرار بوده این شکلی باشه. هر چند دقیقه یک بار اخبار بندرعباس رو چک میکنم و بغضم رو قورت میدم. واقعیتش اینه که دیگه نمیکشم و این روزها قطعا من رو قویتر نمیکنه.