ساعت‌ها ویدئو دارم از خودم که دارم با خودم حرف می‌زنم. یه جستار باید بنویسم تهش. اگر بتونم.

It won't last

And it won't go away

بعد از یه مدت زمان طولانی متوجه شدم که جلوی مسیر ایستاده بودم با همه‌ی وجود. دستامو باز کرده بودم و هرچیزی رو که به سمتم می‌اومد، نگه می‌داشتم. فرقی نداشت دارم چیکار می‌کنم. چمدون می‌بندم. خداحافظی می‌کنم. با عجله از زیر قرآنی که تو دست مامان بود یا نگاه قرص بابا رد می‌شم. می‌رسم به آخرین گیت، جایی که دیگه میثم نمی‌تونست کنارم باشه. همه‌چیز به ظاهر داشت جلو می‌رفت و عبور می‌کرد. اما چیزی از من رد نمی‌شد. من مانع راه بودم. سر تا پا ساکن. کم کم طوفان خوبی شروع شد. ماه پیش، صبح خیلی زود یه باور تقریبا یک ساله خیلی صادقانه از بین رفت. نگه داشتنش دیگه دست من نبود. افتاد و با باد رفت. من هنوز همون وسط ایستاده بودم. با توهم نگه داشتن باقی چیزها. فقط سرم مدام می‌چرخید سمت عقب. به امید این‌که شاید مسیر باد عوض شه. نشد. ترسیدم. خودم و دستام رو جمع کردم و نشستم. که به موقع‌اش از جا پاشم

و از سر راه برم کنار.

تو رو نمی‌دونم که کفشات رو مسواک می‌زنی یا نه، یا این‌که اگر مسواک می‌زنی مسواک نو براش استفاده می‌کنی یا نه. ولی من بعد از سه چهار ماه که مسواکمو عوض می‌کنم اون قبلیه رو برای تمیز کردن کفشام استفاده‌ می‌کنم. می‌دونی چی می‌گم؟

رد نور اریب. جایی که دیوار به سقف می‌رسه.