به یکی از بچه‌ها یه کاسه شله زرد دادم، راویولی درست کرد ریخت توش. سیگار لازمم.

میزان مقاومت ذهنم برای عادت کردن به وضعیت داره نگران کننده می‌شه. هر روز صبح با امید زیاد و شادی از این‌که "من که نمی‌دونم قراره چی بشه" شروع می‌شه و بعد به سه و چهار بعد از ظهر نرسیده با همون حالت ندونستن، حس مرگ میاد سراغم.

بوی الکل و تنها چیزی که حس می‌کنم خوشحالیه. تولد میم عزیزم خیلی میمونه. میمون و مبارک

انگار که هرروز داری از خاکسپاری یه عزیز برمی‌گردی. خیس، سرد و ابری.

پویا که قبلا بهم می‌گفت هر لحظه ممکنه جمع کنه برگرده، فکر می‌کردم مگه چی میشه که انقدر می‌ریزه بهم. الان می‌فهمم.