-
[ بدون عنوان ]
17 شهریور 1401 13:34
The worst thing that can happen to you is a feeling.
-
[ بدون عنوان ]
25 مرداد 1401 14:08
گاهی بهترین کاری که میتونی در حق خودت و اطرافیانت بکنی شریک نشدن احساسات(فعل غلط شاید هم درست) و توضیح ندادن شدت چیزهاییه که داری تجربه میکنی.
-
[ بدون عنوان ]
31 تیر 1401 16:01
در «همهچیزفقطهست»ترین حالت ممکنام.
-
[ بدون عنوان ]
18 تیر 1401 12:22
دیشب میخواستم دیگه چیزی نخوام، الان هیچی نمیخوام و دارم فکر میکنم که اینو نمیخواستم.
-
Ice will cover the leafless trees as they stand tall waiting patiently
6 تیر 1401 20:35
سیستم ایمنی بدنم دوباره جا زده و هیچکاری جز دراز کشیدن ازم برنمیآد. امروز از لحظهای که چشمم رو باز کردم تاریخ مغزم روی تابستون 1400 گیر کرده بود. ملول و زندگیزدهام. یاد اون شبی افتادم که از خونهی مریم تا ماشین احساس میکردم دارم رو یه سیارهی دیگه راه میرم؛ جایی که برای همیشه و بدون وقفه احساس تنهایی خواهم کرد....
-
[ بدون عنوان ]
3 تیر 1401 22:51
I'm ready for love and I'm ready for war But I'm ready for more I know that nobody's ever been this fucking ready before So figure it out or don't figure it out I figured it out The bigger the river, the bigger the drought
-
[ بدون عنوان ]
26 خرداد 1401 14:33
تازگیا فهمیدم نشستن به قصد نوشتن یه فضای خالی مطلوبی بهم هدیه میده که اگر حتی نتونم یه کلمه هم بنویسم، میدونم چه چیز ارزشمندی نصیبم شده.
-
[ بدون عنوان ]
21 خرداد 1401 19:27
I feel miserable and let me feel it fully so that nobody else has to feel it.
-
[ بدون عنوان ]
26 اردیبهشت 1401 21:13
I'm sorry I'm grieving, but I don't think I'll stand it here I'm a mess, I'm a mess, so let me confess What I've done, what I've seen, what I've heard
-
گر نه کوری مولانا جان بین که چگونه به GA میرویم.
24 اردیبهشت 1401 13:15
از کمر به بالا با ریخت و قیافهی معقول نشستم و منتظرم مشکل سامانه حل بشه. داشتم فکر میکردم حالا که دیگه رسماً کرونا دست از سر کچلمون برداشته، زندگی تازه یادش افتاده کلاس آنلاین بندازه تو دامنم و امکان اینکه فقط لاگین بشم و بخوابم هم ازم گرفته. از صبح که بیدار شدم هفتصد بار ایمیلم رو چک کردم و یادم افتاد خیلی وقته...
-
[ بدون عنوان ]
2 اردیبهشت 1401 23:23
زیر پات خالی بود، زود از جا پاشدی.
-
These open doors
27 فروردین 1401 18:43
تو سالهای سیاه تحصیل، یه جاهایی هم انگار از دستشون در میرفت و یه چیزایی یادمون میدادن گاهی. شرط میبندم همه از معلم فیزیک و ریاضی دبیرستانشون حداقل یه بار شنیدن که «تا وقتی سوال رو دقیق و کامل نفهمیدی نرو سراغ فرمولهای حفظی و سیاه کردن جای جواب. سوال رو چند بار بخون ببین چی میگه.» اینکارو میکردیم؟ من که نه....
-
به 23 سالگی
10 فروردین 1401 13:34
چه دورم، چه خوشحالم که دورم از اون آدمی که از خراب شدن پوست دستش هم میترسید. بعد اگر ازش میپرسیدن که چرا سیگار میکشی در جواب چشم بسته غیب میگفت: ما که قراره بمیریم. حالا من هی سیگار سیگار میکنم نه که با نکشیدنش شاخ غولی چیزی شکسته باشما، اصلاً هم ربطی به کلیت قضیه نداره. ربطش شاید به اینه که اگر نمیترسی نترس،...
-
[ بدون عنوان ]
2 فروردین 1401 19:39
میل به نوشتن در مورد همهی چیزهایی که در جریانه همیشه به ننوشتن ختم میشه. پس عیدتون مبارک
-
[ بدون عنوان ]
9 اسفند 1400 21:12
دو هفتهست ناجور فنر سیاهیم در رفته. حقیقت اینه که اگر همین الان این کلمهها رو کنار هم ردیف نکنم بیاختیار دوباره میرم سر کابینتها و شروع میکنم به آشغالخوری. یا نهایتاً به اسم چیز سالم انقدر میخورم که نفسم بالا نیاد. چند روزه پروژهی مرور دورههای سگی زندگی راه انداختم و دریایی از محتویات نامرغوب تو ذهنم...
-
[ بدون عنوان ]
8 اسفند 1400 09:49
دستم خورد و زدم دقیقاً همون چیزایی رو که قرار بود در نهایت نگهشون دارم، پاک کردم.
-
[ بدون عنوان ]
27 بهمن 1400 09:38
And it feels like having an open heart surgery with no anesthetic.
-
The power of being a parasite
22 بهمن 1400 19:32
روی هم رفته زندگی وصله به همین چیزهای ناچیز و کوتاه. به جدا شدنهای متوالی. به شک مدام. به گسست در سیر زمان. و درک این اتصال فقط تا اونجایی بدیهی به نظر میرسه که انگل بودن رو تجربه نکرده باشی. به بیان واضحتر و با هدف برپایی منبر مختصر گهخوری باید براتون بگم که از دست دادن توانایی فهمِ پیچیدگیِ تجربههای واقعی و...
-
[ بدون عنوان ]
14 بهمن 1400 13:53
مامان هر بار که میخواد خونه رو جارو بکشه شروع میکنه به زبون ترکی یه سری جمله رو زیر لب تکرار کردن. صدای جاروبرقی اونقدری بلند هست که نشه صداش رو شنید اما اکثراً یادش میره جاروبرقی رو خاموش کرده و تا چند دقیقه بعدش خیلی واضح میشه حرفاشو شنید. متاسفانه از اونجاییکه ترکی بلد نیستم خیلی سال پیش معنی یکی دو تا از...
-
[ بدون عنوان ]
2 بهمن 1400 13:07
الان یه دفعه و کاملاً بیربط به چیزی که دارم میخونم، یادم افتاد بگم که به نظرم گاهی خوبه در نظر بگیریم که همهی ما به عنوان انسان از دید جانبی یا همون peripheral vision بهره بردیم که حتی وقتی روی یه چیزی متمرکزیم، همزمان هم بتونیم درک نسبی خوبی به لحاظ بینایی از وقایع اطراف داشته باشیم؛ و به نظر میآد جالب نباشه که...
-
It's a beautiful glass
24 دی 1400 11:41
مطمئن نیستم تا کجا و چجوری و با چی پر و خالی میشه، یا حداقل فکر میکنم که پر و خالی میشه. لحظههایی که سر میچرخونم و هیچی نمیبینم، مطمئن نیستم. لحظههایی که نمیتونم جنب بخورم از شلوغی، مطمئن نیستم. لنگر اعتمادم ولی وصله به اشک. به جایی که از سراسیمگی شکل دادن به اون بهت پناه میبرم به چشم خیس. گلهای ندارم ولی تا...
-
[ بدون عنوان ]
20 دی 1400 16:15
This bitterness is endless, keeps going on and on
-
[ بدون عنوان ]
15 دی 1400 16:44
بهترین مکالمهی یک دقیقهای سال جدید تا این لحظه: - تو این هوای برفی چی میخورین؟ - اتفاقاً داشتم فکر میکردم. - من خودم هاتچاکلت دوست ندارم، ولی داره برف میآد. - آره منم دوست ندارم. - پس هاتچاکلت؟ - هاتچاکلت.
-
[ بدون عنوان ]
6 دی 1400 11:02
خطاب به خودم: اصلاً لازم نیست چیزی رو برای کسی توضیح بدی تا وقتیکه ازت بپرسن و اگر ازت چیزی رو پرسیدن که دوست نداری جوابشو بدی، مجبور نیستی.
-
[ بدون عنوان ]
4 دی 1400 12:40
هنوز یه سال نگذشته از روزی که داشتم بلند بلند کنار مریم فکر میکردم که دیگه نمیدونم زندگی بدون استرس چه شکلیه. با دلهرههای کاملاً بیدلیل از روباه میزدم بیرون و جلوی دستشوییهای گه بورژوا گرفتهی آ اس پ سیگار میکشیدم و هر چی بیشتر نگاه میکردم کمتر میفهمیدم که چجوری سرپام؟ از اون موقعی که یادم دادن فشار روانی...
-
[ بدون عنوان ]
27 آذر 1400 21:45
یه مدته طفره میرم از اینکه بنویسم چقدر احساس میکنم این رابطهی دوستی چندین و چند ساله برام سنگین تموم شده. چند ماهه با سکوتی که میدونم قرار نیست از طرف هیچکدوممون شکسته بشه خودم رو قانع کردم که همهی چیزی رو که باید بدونم، میدونم و دیگه لازم نیست در موردش فکر کنم. اما هر چند وقت یه بار چراهای بیشتری میآد سراغم و...
-
how to stay conscious when you drown
15 آذر 1400 13:37
حالا دیگه اشک دم مشکم تبدیل شده به یکی از قابلیتهام، چیزی که دقیقا داره شخصیتم رو به تعادل میرسونه. البته تغییری توی اصل قضیه به وجود نیومده؛ همچنان اولین و سادهترین ریاکشنم برای مواجهه با فروپاشی همهچیز اشک ریختنه، اما برای کنار اومدن و پذیرفتنش، نه مقاومت کردن و پس زدنش. بیشتر از سه، چهار ماهه ساعتهای طولانی...
-
[ بدون عنوان ]
12 آذر 1400 11:18
قدم زدن روی پل نامرئی بین بهت و منطق، داره هیجانانگیزترین رفت و آمدهای این بیست و اندی سال زندگی رو رقم میزنه.
-
I think I finally explained it
4 آذر 1400 10:35
سر آخرین مکاملهی جدیای که بینمون رد و بدل شد از احساس تنهاییم گله داشتم. شک داشتم که باید گریه بکنم یا نه اما شک جلوی اشک رو نمیگیره. سعی کردم همهی چیزی رو که داره اذیتم میکنه توضیح بدم و بیشتر شبیه اعتراف بود. یه اعتراف کوتاه و ساده: حس میکنم خیلی تنهام. اون لحظه تک تک آدمهای دور و نزدیک رو توی ذهنم مرور...
-
[ بدون عنوان ]
2 آذر 1400 11:53
یک کتابی میخونم که نویسندهش از ضمیر غیر مرسوم برای مشاغلی که جنسیتزده شدن استفاده میکنه، مثلا اگر داره در مورد رئیس فرضی یک شرکت خیلی بزرگ حرف میزنه جلمههای بعدی رو با ضمیر she مینویسه. یا مثلاً پرستار بچه یه آقاست و هر بار با خوندن هر کدوم از این مثالها مغزم چند لحظه مکث میکنه و همین. برام جالبه.