سیستم ایمنی بدنم دوباره جا زده و هیچکاری جز دراز کشیدن ازم برنمیآد. امروز از لحظهای که چشمم رو باز کردم تاریخ مغزم روی تابستون 1400 گیر کرده بود. ملول و زندگیزدهام. یاد اون شبی افتادم که از خونهی مریم تا ماشین احساس میکردم دارم رو یه سیارهی دیگه راه میرم؛ جایی که برای همیشه و بدون وقفه احساس تنهایی خواهم کرد. تهموندهی جونم داشت به زور پاهامو روی زمین میکشید و صدای نفس کشیدنم اذیتم میکرد. به جایی برای مخفیشدن نیاز دارم، جایی که شاید مقداری محبت دلگرمکننده هم برای روز مبادا ذخیره شده باشه. حالا روز مبادای دور، یکمرتبه و از ناکجا فرا رسیده. طوری که انگار همهی زندگی شده فاصلهی خونهی مریم تا ماشین. همونجوری در حالت دراز کشیده توی اتاق چشم چرخوندم و دیدم کادوی سنای 9 ساله هنوز بالای کتابخونهست. دو تا کتابی که با وسواس زیاد برای عذرخواهی ازش خریده بودم، اما دیگه هیچوقت نیومد کلاس که بهش بدم. کتابها رو به خودم هدیه دادم و وسط جملههای کوتاه و سادهی کتابها جایی برای نامرئی شدن پیدا کردم. تاریخ مغزم ولی همچنان بند اواخر تیر پارسال بود. اینبار از پویش برمیگشتم. بدو بدو خودم رو رسونده بودم پارکینگ آ اس پ. قرار بود تا شروع شیفت بعد از ظهر همونجا کنار ماشین آقا رضا اشک بریزم. انتظار نداشتم سر و کلهی کسی پیدا بشه. روز شلوغمون بود و فکر کردم بچهها درگیر صندوق بستن باشن پس با خیال راحت افتادم به هق هق. ولی آرمان سیگار به دست پیداش شد. بعد از اینکه فهمید ماجرا از چه قراره یه چند ثانیه مکث کرد، احتمالاً فکر کرد بهتره تنها باشم. فقط گفت: تو دختر قویای هستی. و رفت. ملول و زندگیزدهام منتها فعلا مخفیگاه موقتی دارم و جملهای که قلبم رو گرم میکنه.
نمیدونم چه مرضیه که همه نیاز به قایم شدن داریم.
امیدوارم وسط همه این روزای عجیب و شلوغ، یه جایی یا وقتی برای خودت پیدا کنی بالأخره. به هر حال هرچند ما از دور نگاه میکنیم، ولی به یادت هستیم.
مرض نیست به نظرم، هر از چندگاهی لازمه شاید. منم امیدوارم و ممنونم ازت واقعاً. ایشالا جبران معرفتتون :))))
Small mountain-Midlake
داری من رو می کُشی...
دوست عزیز وا بده.