حالا دیگه اشک دم مشکم تبدیل شده به یکی از قابلیتهام، چیزی که دقیقا داره شخصیتم رو به تعادل میرسونه. البته تغییری توی اصل قضیه به وجود نیومده؛ همچنان اولین و سادهترین ریاکشنم برای مواجهه با فروپاشی همهچیز اشک ریختنه، اما برای کنار اومدن و پذیرفتنش، نه مقاومت کردن و پس زدنش. بیشتر از سه، چهار ماهه ساعتهای طولانی به دلایل مختلف توی خلوت خودم گریه کردم. بغض فروخوردهای که به سادگی قابل تشخیص بود تا یه حد قابل قبولی از بین رفته و نتیجه این شده که بروز و بیان احساساتم دیگه ترسناک نیست. از اون فاز دو مرحلهای احساسات خارج شدم و به ندرت از حس کردن چیزی اذیت میشم. یاد گرفتم حین فرار مچ خودمو بگیرم. توی طول روز و هفته بارها یه صدایی یادم میندازه که زندگیت با هیچ متر و معیاری ارزش زندگی کردن نداره و میشینم و به دلایلش گوش میدم. حرفهاش همهی زخمها رو تک تک، از اول و با حوصله باز میکنه. منتها من میشینم چون اون صدا اجازه داره ادامه بده. میشینم چون حق داره ناراحت باشه. میشینم چون اگر من گوش ندم کی قراره بشنوه؟ پس با زخمها ور نمیرم، از اون صدا فرار نمیکنم. فقط میشینم و مشکمو با اشک پر میکنم.