-
[ بدون عنوان ]
27 مرداد 1402 23:20
برای افسار پاره نکردن باید بعضی وقتا ولش کرد.
-
[ بدون عنوان ]
20 مرداد 1402 04:00
کدوم سگی هست که نترسه؟
-
[ بدون عنوان ]
26 تیر 1402 21:53
این پدرسگ چرا وقتی میپرسه که آیا رباتی گزینهی بله هستم نداره؟
-
[ بدون عنوان ]
4 تیر 1402 00:54
خیلی تخمی همه به هم وصلن انگار. چون احتمالا همهچیز همینقدر تخمی بهم وصله.
-
[ بدون عنوان ]
19 خرداد 1402 20:04
بحث انتظار داشتن نیست. صحبت از قدمه. اگر همیشه من قدمهای بیشتری بردارم یه جا خسته میشم و اگر تو متوجه این موضوع نشی و به همون قدمهای کمات اکتفا کنی، فاصله حتمیه.
-
[ بدون عنوان ]
19 خرداد 1402 11:32
احساس میکنم هیچ چیز حتی ذرهای قابلیت تکون دادن شادی رو تو وجودم نداره و این موضوع نا-راحتم میکنه. و جایی که مشکل داره اون حس نا-راحتیه. نه واقعیت گزارهی اول.
-
[ بدون عنوان ]
16 خرداد 1402 14:20
اگر از طوفان بترسی برگهای خشک باهات میمونن. مجبوری چیزهای کهنه رو با خودت حمل کنی و بکشی. به طوفان اجازه بده بارت رو سبک کنه. اجازه بده بهت اصابت کنه. بذار تکونت بده.
-
[ بدون عنوان ]
13 خرداد 1402 01:26
والّیل اذا یسر.
-
[ بدون عنوان ]
30 اردیبهشت 1402 21:52
طوریکه یاد گرفتم میشه عفونت متحرک بود و همزمان راغب به ادامهی زندگی.
-
[ بدون عنوان ]
18 فروردین 1402 13:43
یه پلی لیست ذهنی هم دارم: انگولک نشدگان. به راحتی برم میگردونه به ۱۲، ۱۳ سالگی. نوجوانی خالص، بدون هیچ تصویر و حرف و خاطرهی اضافهای.
-
[ بدون عنوان ]
15 فروردین 1402 16:41
از احساس بودنِ خونه گفتم. چون مجبور شدم تفاوت house و home رو توضیح بدم. و کل هدف آموزشی در واقع یاد گرفتن یک حرف بود.
-
[ بدون عنوان ]
9 فروردین 1402 22:56
زمانش میرسه و این سکوت رو میشکنم.
-
[ بدون عنوان ]
7 فروردین 1402 02:30
لحظات تقسیم نشده همچنان من رو به وجد میآرن و بهم یادآوری میکنن راه دور و درازی در پیش دارم برای اینکه بتونم قسمت کردن رو یاد بگیرم. نمیدونم باید منتظر بمونم یا دو باره چاه تموم نشدنی گشتن دنبال جزیرهی موعود رو از سر بگیرم. اینکه چرا به نظرم حتمی میآد هم جالبه. هر چی. واقعیتش برای مواجهه با ملغمهی دردناک و...
-
[ بدون عنوان ]
22 اسفند 1401 21:52
بدون اینکه بفهمم مدام دارم از آستانهی تحملم عبور میکنم. و دیگه نمیدونم اصلا همچین چیزی برام وجود داره یا نه.
-
[ بدون عنوان ]
15 اسفند 1401 16:40
هیچوقت انقدر قرص و محکم، لنگ در هوا نبودم.
-
[ بدون عنوان ]
13 اسفند 1401 16:20
This is no retaliation This is the universe
-
[ بدون عنوان ]
8 اسفند 1401 15:09
یوریکا یوریکا
-
اما ای سلیم
5 اسفند 1401 22:12
دم دمای ظهر رفتم از پشت ویترین داخل روباه رو چک کردم و همونو برگشتم سمت چکاد. از صبحش که بیدار شده بودم یه چیزی ته دلم تکون میخورد و یه جایی از ذهنم هم وقایع اسفند دو سال پیش مرور میشد. که قرار بود بخشهاییش توی اون نگاتیو موندگار بشه. قابهایی که با همهی جزئیات توی ذهنم ثبت شدن. هر 36 تا فریم. شکل لبخندها و حالت...
-
[ بدون عنوان ]
29 بهمن 1401 13:22
از صبح داره بوی بهار میآد. اون نگاتیو سیاه و سفیدی رو که دو ساله قراره ببرم ظاهر کنم، از پشت کتابها پیدا کردم و گمونم امروز وارد هفتهی سوم ناکامی شدم. ناکام توی فهمیدن احساس غالب زندگیم. خاک روی جعبهی نگاتیو اما بهم میگه شاید ترس. شاید توی زندگی من هنوز ترس اون چیزیه که غلبه داره. ترسی که با حرف اضافه همراه نمیشه.
-
[ بدون عنوان ]
4 بهمن 1401 00:18
روزها و ساعتها دارن ازم فرار میکنن و من فقط سرعتم داره توی دور خودم چرخیدن بیشتر میشه.
-
[ بدون عنوان ]
30 دی 1401 13:15
«آیا کلمات، واقعاً، به درد میخورند؟ اصلاً میشود با کلمات توضیح داد درد ( یا بگیر احساسات) چه بر سر ما میآورد؟ کلمات فقط وقتی سر میرسند که همه چیز تمام شده است. وقتی که دیگر آبها از آسیاب افتاده. دروغی و بیجان، کلمات فقط از خاطرات میگویند»
-
[ بدون عنوان ]
27 دی 1401 06:13
هر لحظه ممکنه بزنم زیر همهچی.
-
[ بدون عنوان ]
26 دی 1401 00:27
فردا بعد از دو روز سکوت برفی دوباره باید برگردم به سر و صدای زیاد. دارم یاد میگیرم همهی ما شبیه به همایم و احتمالاً میتونم بگم دیگه هیچ شکلی از اضطراب اجتماعی درونم وجود نداره، یا حداقل فعلا اینطور احساس میکنم. اگر به طور اتفاقی کسی رو جایی نبینم و بابت مکالمهی بالغانه مجبور به پرداخت پول نباشم، تقریباً بقیهی...
-
[ بدون عنوان ]
3 دی 1401 23:36
عوضش بعدا قصه برای تعریف کردن دارم. یا مخفی کردن. چیزهایی برای مرور و برگشتن بهشون. یا رها کردن.
-
اگه زندگی نگهت داشت این روزها رو از یاد نبر
4 آذر 1401 21:36
A heart isn't free when it's hoping Help me free myself I'm hoping I'm choking
-
[ بدون عنوان ]
27 آبان 1401 18:29
And I can't escape from the great undertow
-
[ بدون عنوان ]
22 مهر 1401 23:23
بعد از تقریباً ۷ سال رفاقت رولر کوستری، نمیدونم چطور باید خطابت کنم اما میدونم که اینجا رو میخونی و میدونی که با خودت دارم حرف میزنم. نیا مسلمون. نیا. لطفاً وسط خون ریخته شدهی آدمهای بیگناه به تبریک عید و ماه ربیع و دیدن ابرهای پاییزی مشغول باش و بعدا هم حتماً با شدت بیشتری برای ظلمی که بر حسین رفت اشک...
-
They tried to bury us. They didn't know we were seeds
4 مهر 1401 01:50
نمیدونم برای آدمهایی که من رو اینجا میشناسن چقدر میتونه باورپذیر باشه. اما بذار بگم که من دارم به چشم میبینم و لمس میکنم که این خونها بیجواب نمونده. این روزها کاغذهای زیادی رو با «امیدوارم» سیاه کردم و احتمالا نمیدونی که امید برای من و آرزوهام چندان روشن نیست اما راستش رو بخوای، امیدی دارم به وسعت تک تک...
-
[ بدون عنوان ]
3 مهر 1401 06:45
اونی که داره میبینه فقط چشماش رو باز نگه داشته و اونی که نه هر لحظه انرژی زیادی رو صرف ندیدن میکنه.
-
[ بدون عنوان ]
28 شهریور 1401 23:03
هر طور نگاه میکنم به این میرسم که باید به دنبال شکل متفاوتی از تغییر بگردم. مسیری که آدمها در شرایط دیگهای تونستن طی کنن برای من با شرایطی که با اطمینان نسبتا خوبی میتونم بگم فرق زیادی با اکثر آدمها داره، جوابگو نیست. اما بعد به خودم میآم و میبینم با فاصلهی زیاد از نقطهی شروع همون چیزی که فقط تصور میکنم...