دم دمای ظهر رفتم از پشت ویترین داخل روباه رو چک کردم و همونو برگشتم سمت چکاد. از صبحش که بیدار شده بودم یه چیزی ته دلم تکون میخورد و یه جایی از ذهنم هم وقایع اسفند دو سال پیش مرور میشد. که قرار بود بخشهاییش توی اون نگاتیو موندگار بشه. قابهایی که با همهی جزئیات توی ذهنم ثبت شدن. هر 36 تا فریم. شکل لبخندها و حالت معذب شدن آدمها جلوی لنز دوربین. کادرهای ساده و تلاش برای حذف کردن المانهایی که به نظر زشت و اضافه میاومدن. بعد نگاهم افتاد به عنوان کتابی که دیروز شروعش کردم: «به خاطره اعتمادی نیست».
یکی از بچههای چکاد اومد بیرون یه نخ سیگار روشن کرد، بدون مقدمه گفت از دور شبیه یکی بودم که باهاش قطع ارتباط کرده و اولش فکر کرده چرا باید صبح جمعه رو اینجوری شروع کنه ولی وقتی عینکم رو درآوردم و دیده که چشمام رنگیه، خیالش راحت شده که "اون دختره" نیستم. خندید. یه کم رفتم تو فکر، گفتم چشمام رنگی نیست که. بعد هم برام سوال شد که اصلا مگه چشم بیرنگ داریم؟ رنگ، رنگه دیگه. مثل هر چیز دیگهای که فقط خودشه. نه اون قضاوتی که ازش داریم. برگشتم خونه. از خاطره هم.
بعد از ناهار طبق عادت رفتم ایمیل رو چک کردم و اون چیز جنبندهی ته دلم ایستاد. از اون موقع تا الان مدام یه تب جدید باز میکنم و وقتی دیگه نمیتونم از روی لوگوی نقطهای سایتها تشخیص بدم که چی به چیه و اصلا برای چی اون سایت رو باز کردم همه رو میبندم و با باز کردن ایمیل این چرخه رو از اول شروع میکنم. دیشب گلآرا که داشت بهم یادآوری میکرد از الان دیگه باید به فکر خیلی چیزا باشم، دیدم که بیراه نمیگه ولی چرا خودم اینطور احساس نمیکنم؟ قبل خواب یه نما از گم شدنم رو برای مریم توصیف کردم و یادم نمونده واکنشش چی بود. یا شاید اصلا به واکنش نرسید و وسط حرفهای سیاوش، مکالمهمون از دست رفت. شاید هم خوابم برد.
سه هفته این طرف سال و سه ماه اونور سال از نقش معلم بودنم باقی مونده. یه مدت خیال میکردم احساس تعلق نداشتن به هیچ کاری یه نقص بزرگه. ولی تو مقیاس فراختر به نظر میآد هرچیزی فقط بخشی از مسیره و «هیچ آخری آخر نیست. از این بند هم تو را برهانیم. که تو را مصائبی عظیمتر روی آرد و سفری ناگذشتنی».
ما همیشه به پایان فکر میکنیم.درواقع فکر میکنیم پایان همه جا هست و ما دچارشیم.گاهی فکر میکنم چقد وحشتناکه اگه پایانی در کار نباشه و اونوقت این همه سال ما کدوم گوری بودیم...