هفت هشت دقیقه‌ای ایستاده بودیم تو تاریکی دم در خروجی. قرار گذاشته بودیم نترسیم. منتظر بمونیم و دستامونو تکون بدیم. دستا به جایی نخورد. کسی نیومد. ترسمون هم نریخت.