امروز صبح فهمیدم سوالها جوابهای سادهای دارن اگر توی سرمون دنبال جوابشون نگردیم. مثل این: "سلام. بله اخراج." به همین سادگی این آخری هم پوک. منظورم آجره. آخرین و احتمالاً بیاهمیتترین آجر یه دیوار کج. لباس پوشیدم و با تصور اینکه قراره آیسد یه زهرماری یه کم بیارتم بالا از خونه زدم بیرون. چون تصورم خر درگاه مصرفگراییه و با آگاهی به این قضیه داشتم بند کفشامو میبستم. بعد از دقیقا هفت بار دور زدن خیابون شصت و چهارم تونستم مچ ذهن شرطیشدهم رو بگیرم و همهی مسیرو دوباره برگردم تا نزدیک خونه. البته که همچنان داشتم تو همون محدودهی شرطیشدهی ذهنم دست و پا میزدم چون فکر میکردم باید برگردم دم خونه تا بتونم تصمیم بگیرم کجا باید برم به سرمایهداری تن بدم. نهایت زورم برای رندوم انتخاب کردن کوچهها منو رسوند به جایی که نباید. بعد از فشار زیادی که به خودم آوردم برای پیدا کردن جا پارک، وقتی جلوی در حیاط آدما رو دیدم بدون اینکه بایستم همونو برگشتم سمت ماشین. داشتم فکر میکردم بهتره گوشیمو از تو جیبم در بیارم و باهاش ور برم یا حرف بزنم تا کسی به چیزی شک نکنه. ولی قیافهی آدمی که عرق ریختنمو موقع پارک کردن دیده بود یه لحظه نگهم داشت. اگر تو اون موقعیت غار غار میکردم قابل درکتر از این رفتن و برگشتن در کسری از ثانیه بود. و خب میدونی؟ دیگه اهمیتی هم نداره اگر بعد از این اتفاق بری برای خودت رول دارچینی بخری، وقتی بهتر از هر کس دیگهای میدونی چقدر از دارچین بدت میآد.