هنوز یه سال نگذشته از روزی که داشتم بلند بلند کنار مریم فکر می‌کردم که دیگه نمی‌دونم زندگی بدون استرس چه شکلی‌ه. با دلهره‌های کاملاً بی‌دلیل از روباه می‌زدم بیرون و جلوی دستشویی‌های گه‌ بورژوا گرفته‌ی آ اس پ سیگار می‌کشیدم و هر چی بیشتر نگاه می‌کردم کم‌تر می‌فهمیدم که چجوری سرپام؟ از اون موقعی که یادم دادن فشار روانی تاثیر مستقیم داره روی سلامت بدن برام سوال بود که پس چرا هیچی‌م نمی‌شه؟ و خب در ادامه فکر می‌کردم که پس حتماً میزان فشاری که دارم تحمل می‌کنم خیلی شدید نیست و خیلی زود هم راضی می‌شدم که پس هیچی نیست. بعدم یه سوال و جواب تکراری توی ذهنم بدون وقفه تکرار می‌شد:

- داری چیکار می‌کنی؟

- الکی شلوغش نکن. مگه نمی‌بینی؟ دارم همه‌ی تلاشمو می‌کنم. 

تا دلهره و سیگار بعدی. دائماً توی شرایط و موقعیت‌هایی قرار می‌گرفتم که آدم‌ها چیزی نداشتن بهم بگن جز این‌که نباید استرس داشته باشم و من نمی‌دونستم چجوری. و باز همون سوال و همون جواب. اولش مطمئن نبودم و بعد باور کردم و دیدم که واقعاً دارم تمام تلاشمو می‌کنم. فقط هیچ ایده‌ای نداشتم که برای چی؟ و دیروز که بدنم نگه‌م داشت بالاخره متوجه شدم برای چی.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد