دو هفتهست ناجور فنر سیاهیم در رفته. حقیقت اینه که اگر همین الان این کلمهها رو کنار هم ردیف نکنم بیاختیار دوباره میرم سر کابینتها و شروع میکنم به آشغالخوری. یا نهایتاً به اسم چیز سالم انقدر میخورم که نفسم بالا نیاد. چند روزه پروژهی مرور دورههای سگی زندگی راه انداختم و دریایی از محتویات نامرغوب تو ذهنم بازیابی شده و نشستم دارم فکر میکنم چرا من هیچوقت عین آدم در مورد این مسائل پیش تراپیستم زک و زار نمیزنم؟ به جاش مثلاً هفتهی پیش که داشتم از اتاقش میاومدم بیرون بهش گفتم مراقب خودش باشه. چون ببینید خودمراقبتی یه اصله؛ اصلی که دیگه داره دلمو میزنه. اینطوری که اگر یه روز صبح ورزش نکنم تا سه روز بعدش یه حرومزادهای هر یه ربع یه بار تو سرم میگه پس پاشو بریم سیگار بکشیم تهش هم قراره سر از کیکآل دربیارم با یه رینگ سن سباستین تو دستم. حین بلعیدنش هم وقت جلسهی مشاورهی بعدی رو هماهنگ کنم تا عین دو تا دلقک بشینیم روبروی هم و اون بهم افتخار کنه که برنگشتم به عادتهای قبلی و منم نقش خودمراقبتی رو توی زندگی بهش یادآوری کنم.