فردا بعد از دو روز سکوت برفی دوباره باید برگردم به سر و صدای زیاد. دارم یاد میگیرم همهی ما شبیه به همایم و احتمالاً میتونم بگم دیگه هیچ شکلی از اضطراب اجتماعی درونم وجود نداره، یا حداقل فعلا اینطور احساس میکنم. اگر به طور اتفاقی کسی رو جایی نبینم و بابت مکالمهی بالغانه مجبور به پرداخت پول نباشم، تقریباً بقیهی روزها رو دارم وسط دنیای کودکانه سیر میکنم. البته اون لالوها هنوز امکان حرف زدن با کتابفروشها رو از دست ندادم، خصوصاً اونی که شباهت زیادی به یکی از معلمهای زبان دوران بچگیم داره و هیچوقت روم نشده ازش بپرسم که فامیلیش چیه، چون اصلاً بعید نیست برادرش باشه. مغزم به اندازهی کدهای رهگیری 24 رقمی پر از فکره. و بیشتر از اون داره اتفاق و خبر از جلوی چشمام رد میشه. تو این مدت بارها اینجا رو باز کردم که چیزی بنویسم اما هیچ دو تا کلمهای کنار همدیگه برام معنی نداشت. الان هم نداره و فقط فکر کنم برای اولین بار دارم جایی به غیر از دفتر و نوت گوشی اینطوری ذهنم رو خالی میکنم. یک حالت دراز کشیدن هست به اسم حالت مرده یا همون شاوآسانا. این اجبار به دویدن مدام، اگر کمتر شد و به طور واقعی به اون حالت درنیومدم یه 24 ساعت همونجوری به خودم استراحت میدم. و به احتمال زیاد بعدش دوباره به دویدن ادامه میدم.
کاش بلاگاسکای یه سالن عمومیایی چیزی داشت، نصفه شبا باهات میومدم از این شوآسانا و اورداها بر سر من درمیاوردی. شاید که گره زندگیم از لا به لای همینا شروع به وا شدن کنه. حالا زندگیمم نه، ولی خودم.
جداً لازم دارم به خودم فراغت از همهی جهانها بدم و جداً حتی اگه وقت و مکانش هم باشه، ذهنم مقاومت میکنه. کاش بلد بودم رامش کنم.
من پست آخرت هم دوست داشتم اما کامنتاش بستهست. دلم میخواست بپرسم به نظرت اینکه همچنان روزها و ساعتها در حال در رفتن ازم هستن، ولی دیگه به تخمم نیس مثکه، خوبه یا بد؟
ینی به نظر میاد پذیرفتم ولی آیا این پذیرش از سر تنبلیه؟ از سر بلوغه؟ از سر اوکی خب کاری ازم برنمیاده؟ چطور بفهمم؟ مچکرم :))
موری جون هر چی در ادامه میگم بیشتر از اینکه قصد داشته باشم تو رو خطاب قرار بدم، تلنگریست به خودم خداسرشاهده. فقط حرفهات من رو یاد این چیزا انداخت و اونم اینه که ذهنت رو رامش نکن، بپذیرش. ذهن کارش همینه که شلوغ بازی در بیاره و هر چی هم بیشتر عمر کنیم بیشتر اطلاعات و تجربه داره برای سر و صدا راه انداختن تو سرمون و واقعاً مقصر نیست فقط داره کارش رو انجام میده. گمونم آدم فقط اونجایی میتونه فارغ بشه که بفهمه هیچکدوم از اون صداها نیست و لازم نیست با هر کدومش به یه سمت کشیده بشه. اینطوری که متوجه بشه فکرها هستن، ذهنش هم داره درست کار میکنه و من دیگه هی توی کارش دخالت نمیکنم. بعدشم گمونم مدام فکر کردن به اینکه جای دیگه یا توی شرایط دیگه امکان فراغت وجود داره و من در حال حاضر ندارمش باعث میشه حتی وقتی شرایطش هم فراهم میشه احساس کنیم که نه ممکن نیست بتونیم این گرهها رو باز کنیم. چون شاید اصلا نمیدونیم اون گرهها چیان و نگاهشون هم نکردیم حتی. فقط یه طور محوی میدونیم که نباید انقدر خر تو خر باشه.حالا چه میشه کرد؟ نمیدانم ولی شاید اگه بیایم اون کاری رو که گذاشتیم یه گوشه از ذهنمون تا وقتی سرمون خلوت شد انجامش بدیم، همین الان و هر روز یه چند دقیقه وقت بذاریم براش بهتر باشه. اینجوری وقتی شرایطش جور بشه احتمال اینکه ذهن مقاومت کنه کمتره. شاید.
اگر پذیرفتی که دیگه نمیافتی دنبال اینکه بدونی خوبه یا بد، قربون شکلت. این ر هم نمیدانم ولی فکر کنم بحث پذیرش این شکلی نیست که دیگه کاری نکنم و دست بذارم روی دست. کارو انجام بدم به هر شکلی که میتونم و بعد بپذیرم کنترل بقیهی چیزا و شاید بشه گفت هیچی دست من نیست.