پشت یه سطل قایم شدم که کسی گوشی رو نقاپه. چند دور اسم مدل و رنگ ماشین و پلاکش رو میخونم تا لازم نباشه گوشی رو تو دستم نگه دارم ولی یادم نمیمونه. کف کفشم گریسی شده و حتی توی شیب ملایم هم یه حالی داره یه جا ایستادن و فکر نکردن به اینکه هر آن ممکنه بخورم به کثافت زبالهها یا بخورم زمین. سبک و غمزدهم. چند دقیقه قبل که از نگار خداحافظی کردم بهش گفتم اگر تو این چند روز باقیمونده همدیگه رو تونستیم ببینیم که عالی اگر هم نه باز هم عالی چون که توی قلبمه. و هست. واقعیتش اینه که همهی آدمها بخشی از قلب منن. و نه به معنای اینکه جا یا فضایی باشه که اشغال شده باشه. که اگر اومدن، رفتن و حتی نیومدن و نمیشناسمشون وسعت و عمق میدن به زندگیای که خواسته و ناخواسته باید تجربهاش کنم. یه مدتی میشه که دیگه چیزها یا اتفاقها رو برای شخص خودم نمیخوام وقتی میتونم با گوش دادن و حضور داشتن کنار بقیه، داشتن و نداشتنشون رو احساس کنم. و توی همین مدت هم مدام به این فکر میکنم که باید یه طوری این احساسات رو به جایی بیرون از خودم انتقال بدم. با نوشتن شاید. و یه صدای همیشه بلند که ازم میپرسه که چی بشه؟ و بهم یادآوری میکنه که همهی چیزی که میخوام بگم و بنویسم خیلی بهتر روایت شده. بعد هم یه بحث درونی تکراری که دیگه گاهی واردش هم نمیشم. چون از قبل میدونم کدوم طرف دعوا قراره برنده بشه. تنها تفاوتش هر بار اینه که با وضوح بیشتری متوجه میشم من نه اون برندهی کونگشادم، نه اون به ظاهر بازندهی شجاع که دنبال تجربهی کاملتری از زندگی میگرده. من اونیام که تصمیم میگیره کدوم رو بازی کنه. و امشب برخلاف دفعات قبل میخوام در حد همین پاراگراف کوتاه شجاعانه ببازم. حالا سبک و غمزدهم و کمی هم شجاع.
...