«دست در گردن اندوه ایستاده بودم جلوی خودم. این بار راه دررویی نبود. باید تا آخرش می‌رفتم، تا در هم شکستن کامل، تا همان نقطه‌ای که ضربه‌ی سنگ آینه را هزارتکه می‌کند. با این حال، گریه هم مثل همه‌چیز در این دنیا پایانی دارد. از گریه که افتادم، تنهایی همه چیز را دو قبضه مال خودش کرد؛ تنهایی خاموش و سنگین، مثل صبح زود اولین برف زمستان»