بعد از یه مدت زمان طولانی متوجه شدم که جلوی مسیر ایستاده بودم با همهی وجود. دستامو باز کرده بودم و هرچیزی رو که به سمتم میاومد، نگه میداشتم. فرقی نداشت دارم چیکار میکنم. چمدون میبندم. خداحافظی میکنم. با عجله از زیر قرآنی که تو دست مامان بود یا نگاه قرص بابا رد میشم. میرسم به آخرین گیت، جایی که دیگه میثم نمیتونست کنارم باشه. همهچیز به ظاهر داشت جلو میرفت و عبور میکرد. اما چیزی از من رد نمیشد. من مانع راه بودم. سر تا پا ساکن. کم کم طوفان خوبی شروع شد. ماه پیش، صبح خیلی زود یه باور تقریبا یک ساله خیلی صادقانه از بین رفت. نگه داشتنش دیگه دست من نبود. افتاد و با باد رفت. من هنوز همون وسط ایستاده بودم. با توهم نگه داشتن باقی چیزها. فقط سرم مدام میچرخید سمت عقب. به امید اینکه شاید مسیر باد عوض شه. نشد. ترسیدم. خودم و دستام رو جمع کردم و نشستم. که به موقعاش از جا پاشم
و از سر راه برم کنار.