دستام رو گذاشتم زیر چونهام و به انعکاس تصویرم توی لپتاپ خیره شدم. به این فکر میکنم که اگر ایران میموندم شاید مجبور نبودم این روزا رو تجربه کنم. از حرفای دوزاری آدمهایی که میگن اگر پروسهی فلان رو پشت سر گذاشته باشی دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بترسونتت خستهام. از اینکه باید هر روز بیدار بشم و بدونم توان رو به رو شدن با زندگی رو ندارم و زندگی چارهای جز رد شدن و گذشتن نداره خستهام. گاهی فقط دلم میخواد بتونم برای لحظاتی به یاد بیارم جای امن چه شکلی بوده و شک نکنم به اینکه واقعی بوده یا نه. جابهجا شدن صندلیها، باز و بسته شدن در، عطسههای بلند، صاف شدن گلو و سکوت پسزمینهی کتابخونه صدای ملال میده. کلافه میشم وقتی به این فکر میکنم شاید امروز هم قرار بوده این شکلی باشه. هر چند دقیقه یک بار اخبار بندرعباس رو چک میکنم و بغضم رو قورت میدم. واقعیتش اینه که دیگه نمیکشم و این روزها قطعا من رو قویتر نمیکنه.
انگار همیشه سوگواریم.سوگوار تاریخ...سوگوار وطن...سوگوار انسانیت و هر چیز متلاشی شده ی دیگه ای.