ولی تو کارت نباشه. تیک می تو د فنتسی دریک

اسم نداره حالم. شبیه هیچی هم نیست. یه بخشیش گیر کرده تو ثانیه‌های تقریباً رو به آخر تیک آس تو د فنتسی.. یه بخش دیگه‌ش تو کلمه‌های بکت. وسطای آنّیمبل. هر دو سه ساعت یه بار از خودم می‌پرسم داری چه غلطی می‌کنی؟ و هیچی ندارم بگم در جواب. پامیشم میرم تو تراس سیگار می‌کشم.. میرم سر یخچال یه چی می‌خورم مزه دهنم عوض شه و میام دراز می‌کشم رو تخت تا دو سه ساعت بگذره وُ باز. ترسیدم. سرعت از دست رفتن و از دست دادن همه‌چیز نفسمو بند آورده. گفتم نفس. ریه‌هام درد می‌کنه. دیروز برگشتنی پله برقی‌های مترو خراب شده بود. جونم درومد با چهارتا پله. سر پله‌ی آخر با مخ اومدم زمین. دوست داشتم بشینم همونجا عر بزنم ولی سریع پاشدم خودمو پرت کردم تو تاکسی و به راننده گفتم بریم تا عرم نرفته زودتر خودمو برسونم به زاویه‌ی تنگ کنار تختم.(البته تا آخر میمِ "بریم" به راننده  ربط داشت. بقیه‌ش مشخصاً آب و تابه) ولی عرم رفت و جاش هیچی نیومد. مثل همه‌ی چیزایی که میرن و خلأشون می‌مونه فقط. نمی‌دونم جمله‌ی " شاید پوچی، عمیق‌ترین احساسیه که یه آدم می‌تونه تجربه کنه " رو جایی خوندم یا خودم تو ذهنم بافتم. ولی انگار واقعیه. حداقل الان که نشستم زل زدم به جای از دست رفته‌هام. چند سال پیش تو موقعیت‌های مشابه آرزوی مرگ می‌کردم. ولی الان نه. فقط نه. نگاه. می‌بینی؟ جای آرزوی مرگم هیچی نیومده. تقریباً هیچی. اگه این فضای مونده‌ی سیاهشو حساب نکنیم.