باتری معاشرتم تقریباً تموم شده. صبح زود پنجشنبهی قبلی رو که فاکتور بگیریم عملاً لال شدم. گزارش خوردن و خوابیدنمو اگه کسی بخواد بشنوه هم میثم زحمتشو میکشه. بیشتر میذارنم بمونم تو اتاق. رو تخت. کسی درو باز نمیکنه زیاد. از موقعی که اشتراک غذایی هم مثل باقی چیزها رفته از بینمون، مواد و علوفهی مورد نیاز بدنمو جدا و روی همین تخت مصرف میکنم. توی جمع و کنار بقیه بودنو یادم رفته خدا رو شکر. نهایت تجربهی خارج از اتاقم، رفتن و ریدن اولِ اخلاقی بوده، سرِ جاپارک. دو سه هفتهس تنها جایی که ازم انرژی میبره دستشوییه و راضیام که خرج این و اون نمیشه. البته امروز بیشترشو گذاشتم برای مچاله کردن که درد پهن نشه روم. ولی بیناموس در حد پر کردن فواصل سلولی وسعت داشت و یه دور کامل همهجا چرخید. اینجوریه که خستهم. هربار میگم خب الان که حوصله ندارم و شرایطش هست، باید سریع بکشم کنار که خسته نشم ولی بدون استثنا هردفعه تهش رسیدم به ایننقطه که انگار رفتم تو کُما و کسی نمیاد دستگاه اکسیژنو ازم جدا کنه. چون لایق برزخم.
با فرض داشتن تشخیص نقاط و جای درستشون، فکر کنم اینجا همیشه نقطه انتهایی دایرهست. جایی که مثل بوجک، آخر اپیزود فیش اَوداوّاتر، میفهمم تمام مدت (حتی زیر آب) میتونستم حرف بزنم.
وُ بعد دوباره همهچی از اول