عادت داشت اول سیگارو روشن کنه بعد بپرسه دودش اذیت میکنه یا نه. اون موقعها که هنوز دریم کچرو انقدر نمالیده بودن یه دونهشو بهم هدیه داد. همون سالی که اندازهی تپه شده بودم و گردو صدام میکرد. گیرش همیشه رو خیابونای جدید شهر بود. هربار که میرفتیم شیراز الکی میپیچید توشون تا راحتتر غصهی پیرشدنشو بخوره. از تصادف ساره به اینور یکی در میون وسط حرفاش خیلی دلشکسته و غمی میگفت: «ببین. نمیشه جلوی هیچّیو گرفت» همین پارسال یکی دو ماه جلوتر وقتی دم پزشکی قانونی رو سکوهای کوتاه پیادهرو نشسته بود دوباره این نشدنه سنگینی کرد رو شونههاش. چونهشو برد تو یقهش و دستاشو تند تند زد رو پاش. نه به حالت عزا. میزد که کسی نبینه لرزش انگشتاشو. سر مراسم بشرا هرجا رسید سیگارشو روشن کرد و بعدش از کسی چیزی نپرسید. هانیه میگه این اواخر غروبا با یه حال غریبی به گلدونای اتاق بشرا آب میداده و روزا رو کز میکرده تو اتاق خودش و لباسا و وروسیلههاشو مرتب میچیده سرجاشون. حالا هم دیگه رفته وسط همون هیچ. تا دیدن بقیهیِ نشدن بمونه برای ما.