They tried to bury us. They didn't know we were seeds

نمی‌دونم برای آدم‌هایی که من رو این‌جا می‌شناسن چقدر می‌تونه باورپذیر باشه. اما بذار بگم که من دارم به چشم می‌بینم و لمس می‌کنم که این خون‌ها بی‌جواب نمونده. این روزها کاغذهای زیادی رو با «امیدوارم» سیاه کردم و احتمالا نمی‌دونی که امید برای من و آرزوهام چندان روشن نیست اما راستش رو بخوای، امیدی دارم به وسعت تک تک روزهایی که نفس کشیده‌م. تمام سال‌هایی که توی خاک تاریک و زمین خشک،جایی که اسمش رو برام خونه گذاشته بودن، ریشه داد‌ه‌م. اگر بتونم با صدای بلندتری فریاد بزنم، قطعا این‌کارو می‌کنم. فقط الان و در این لحظه دیدن چرخش این فلک از زاویه‌ی خیلی نزدیک‌ برام هم‌زمان دلهره و زیبایی‌ای رو خلق می‌کنه که باید بنویسم. باید بنویسم از سال‌هایی که با سرگیجه و ترس توی سیاهی گم شدم . از برگه‌هایی که در عالم نوجوونی با «من رو ببخش» پر کردم تا شاید درد پذیرش خودکشی رو برای مامان کم کنم. از صبحی که با درد وحشتناکی بیدار شدم و فهمیدم قرص‌ها اشتباهی بوده. از امنیتی که هیچ‌وقت درک نکردم چه شکلی می‌تونه باشه. از نگاه‌های سنگین. از کلمه‌های تیز. از تمام روزهایی که فکر می‌کردم پایان جهانه. از نفرتی که نباید می‌ذاشتم جلوی روزنه‌های باریک نور رو بگیره. از عمق شرمی که در زن بودنم تجربه کردم. از همه‌ی روزهایی که برای ادامه دادن به دنبال معنا گشتم. از شب‌هایی که به فرار فکر کردم. از فروپاشی‌های پی‌درپی. از رعشه‌ای که چند ساعت پیش به بند بند وجودم افتاد و می‌دونم که ذهنم فقط در حال جنگیدن برای بقا بود، منتها نور درون قلبم می‌جوشید.

هیچ قطره‌ی خونی  پایمال نشده که جاری‌تر از همیشه به حیات ادامه می‌دهد. درون من. درون تو.

نظرات 4 + ارسال نظر
Morgana 16 مهر 1401 ساعت 23:12

روزی که این پستت رو خوندم، واقعا استرس و ترس داشت وجودم رو می‌خورد چون تازه رسیده بودم خونه و شاهد صحنه‌های وحشتناکی توی بیمارستان بودم. اما یادم میاد که آخرش یه اشک از چشمم ریخت و اون اشک، اشکِ درد نبود. پر از غرور و دوست داشتن و همدردی و عشق بود.

مرسی که نوشتی‌ش. کاش منم بتونم کم و گُزیده حرفمو بزنم :))

پسررر. شت
الان یادم اومد که تو میری بیمارستان و اصلا یه لحظه تصورش کردم وحشت برم داشت.

من قربان برم. نه دیگه نشد، تو حرفت رو کامل میگی، بدون این‌که چیزی رو جا بندازی و همون درسته.

دال 9 مهر 1401 ساعت 11:36

آره، همه چیز انگار وصل‌تر از همیشه‌ست.
منظورم این نبود که چیزی رو جدا کنم یا وسط دعوا نرخ تعیین کنم و این داستانا. بیشتر می‌خواستم همدردیم رو نشون بدم.

زنده نگه می‌داریم.

کاملاً همینه. وصل‌تر و درست‌تر از همیشه
خلاصه که خیلی ممنونیم ازتون.

درود درود. چون دیگه واقعا وقتش رسیده که اینا به معنای واقعی کلمه برن لای در و درز کاشی‌ها.

دال 6 مهر 1401 ساعت 12:24

چه عنوان زیبایی.
راستش با همون جمله اول حدس زدم که در ادامه قراره چه اتفاقی بیفته و خب گل از گلم شکفت بعدش.
هرچند ماها اون چیزا رو اون شکلی تجربه نکردیم، هرچند شاید بهمون بگین شماها چی می‌فهمین، ولی ما هم امیدواریم بی‌جواب نمونه.
امیدوارم روزی همه همدیگه رو همراه با اشک شوق بغل کنن.

به به. ایشالا که همیشه گل از گلِدون بشکفه.

گمونم همه‌مون بدون استثنا فارغ از جنسیت و شرایط متفاوت خانوادگی طی این سال‌ها یه حدی از سرکوب و ظلم رو تجربه کردیم و فکر می‌کنم الان وقت این حرف‌ها نیست اصلا. این‌که بخوایم به رخ بکشیم کی بیشتر رنج کشیده یا برعکسش؛ سر همین داستان همدردی نکنیم و حرفی نزنیم. در نهایت همه‌ چیز بهم وصله، نه؟

احتمالا اون روز خیلی دور نیست و ما امیدمون رو زنده نگه می‌داریم.

Mohsen 4 مهر 1401 ساعت 07:12

ممنونم.بخاطر ترسیم اتفاقاتی که خیلی از ماها داریم زندگی میکنیم.گاهی حس میکنم ما خیلی به هم شبیهیم.حداقل بخاطر رنجهای مشترکی که از خوندن این نوشته ها حس کردم.نمیدونم.باید حرف بزنیم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد