فردا بعد از دو روز سکوت برفی دوباره باید برگردم به سر و صدای زیاد. دارم یاد میگیرم همهی ما شبیه به همایم و احتمالاً میتونم بگم دیگه هیچ شکلی از اضطراب اجتماعی درونم وجود نداره، یا حداقل فعلا اینطور احساس میکنم. اگر به طور اتفاقی کسی رو جایی نبینم و بابت مکالمهی بالغانه مجبور به پرداخت پول نباشم، تقریباً بقیهی روزها رو دارم وسط دنیای کودکانه سیر میکنم. البته اون لالوها هنوز امکان حرف زدن با کتابفروشها رو از دست ندادم، خصوصاً اونی که شباهت زیادی به یکی از معلمهای زبان دوران بچگیم داره و هیچوقت روم نشده ازش بپرسم که فامیلیش چیه، چون اصلاً بعید نیست برادرش باشه. مغزم به اندازهی کدهای رهگیری 24 رقمی پر از فکره. و بیشتر از اون داره اتفاق و خبر از جلوی چشمام رد میشه. تو این مدت بارها اینجا رو باز کردم که چیزی بنویسم اما هیچ دو تا کلمهای کنار همدیگه برام معنی نداشت. الان هم نداره و فقط فکر کنم برای اولین بار دارم جایی به غیر از دفتر و نوت گوشی اینطوری ذهنم رو خالی میکنم. یک حالت دراز کشیدن هست به اسم حالت مرده یا همون شاوآسانا. این اجبار به دویدن مدام، اگر کمتر شد و به طور واقعی به اون حالت درنیومدم یه 24 ساعت همونجوری به خودم استراحت میدم. و به احتمال زیاد بعدش دوباره به دویدن ادامه میدم.
بعد از تقریباً ۷ سال رفاقت رولر کوستری، نمیدونم چطور باید خطابت کنم اما میدونم که اینجا رو میخونی و میدونی که با خودت دارم حرف میزنم. نیا مسلمون. نیا. لطفاً وسط خون ریخته شدهی آدمهای بیگناه به تبریک عید و ماه ربیع و دیدن ابرهای پاییزی مشغول باش و بعدا هم حتماً با شدت بیشتری برای ظلمی که بر حسین رفت اشک بریز. مطلقاً هیچ حرفی ندارم باهات بزنم.