They tried to bury us. They didn't know we were seeds

نمی‌دونم برای آدم‌هایی که من رو این‌جا می‌شناسن چقدر می‌تونه باورپذیر باشه. اما بذار بگم که من دارم به چشم می‌بینم و لمس می‌کنم که این خون‌ها بی‌جواب نمونده. این روزها کاغذهای زیادی رو با «امیدوارم» سیاه کردم و احتمالا نمی‌دونی که امید برای من و آرزوهام چندان روشن نیست اما راستش رو بخوای، امیدی دارم به وسعت تک تک روزهایی که نفس کشیده‌م. تمام سال‌هایی که توی خاک تاریک و زمین خشک،جایی که اسمش رو برام خونه گذاشته بودن، ریشه داد‌ه‌م. اگر بتونم با صدای بلندتری فریاد بزنم، قطعا این‌کارو می‌کنم. فقط الان و در این لحظه دیدن چرخش این فلک از زاویه‌ی خیلی نزدیک‌ برام هم‌زمان دلهره و زیبایی‌ای رو خلق می‌کنه که باید بنویسم. باید بنویسم از سال‌هایی که با سرگیجه و ترس توی سیاهی گم شدم . از برگه‌هایی که در عالم نوجوونی با «من رو ببخش» پر کردم تا شاید درد پذیرش خودکشی رو برای مامان کم کنم. از صبحی که با درد وحشتناکی بیدار شدم و فهمیدم قرص‌ها اشتباهی بوده. از امنیتی که هیچ‌وقت درک نکردم چه شکلی می‌تونه باشه. از نگاه‌های سنگین. از کلمه‌های تیز. از تمام روزهایی که فکر می‌کردم پایان جهانه. از نفرتی که نباید می‌ذاشتم جلوی روزنه‌های باریک نور رو بگیره. از عمق شرمی که در زن بودنم تجربه کردم. از همه‌ی روزهایی که برای ادامه دادن به دنبال معنا گشتم. از شب‌هایی که به فرار فکر کردم. از فروپاشی‌های پی‌درپی. از رعشه‌ای که چند ساعت پیش به بند بند وجودم افتاد و می‌دونم که ذهنم فقط در حال جنگیدن برای بقا بود، منتها نور درون قلبم می‌جوشید.

هیچ قطره‌ی خونی  پایمال نشده که جاری‌تر از همیشه به حیات ادامه می‌دهد. درون من. درون تو.

اونی که داره می‌بینه فقط چشماش رو باز نگه داشته و اونی که نه هر لحظه انرژی زیادی رو صرف ندیدن می‌کنه.

هر طور نگاه می‌کنم به این می‌رسم که باید به دنبال شکل متفاوتی از تغییر بگردم. مسیری که آدم‌ها در شرایط دیگه‌ای تونستن طی کنن برای من با شرایطی که با اطمینان نسبتا خوبی می‌تونم بگم فرق زیادی با اکثر آدم‌ها داره، جوابگو نیست. اما بعد به خودم می‌آم و می‌بینم با فاصله‌ی زیاد از نقطه‌ی شروع همون چیزی که فقط تصور می‌کنم نمی‌تونم از پسش بربیام ایستادم و دارم ناله می‌کنم. اما داستان نه اینه، نه اون. داستان اینه که من فقط نمی‌خوام سینه سپر کنم و حرف بزنم از چیزی که شاید هر روز دارم تجربه می‌کنم و قدیمی‌ترین آدم‌های زندگیم هم تصوری ازش نداشته باشن. 

The worst thing that can happen to you is a feeling.

گاهی بهترین کاری که می‌تونی در حق خودت و اطرافیانت بکنی شریک نشدن احساسات(فعل غلط شاید هم درست) و توضیح ندادن شدت چیزهایی‌ه که داری تجربه می‌کنی.