لحظات تقسیم نشده هم‌چنان من رو به وجد می‌آرن و بهم یادآوری می‌کنن راه دور و درازی در پیش دارم برای این‌که بتونم قسمت کردن رو یاد بگیرم. نمی‌دونم باید منتظر بمونم یا دو باره چاه تموم‌ نشدنی گشتن دنبال جزیره‌ی موعود رو از سر بگیرم. این‌که چرا به نظرم حتمی می‌آد هم جالبه. هر چی. واقعیتش برای مواجهه با ملغمه‌ی دردناک و سنگین احساسات یک ماه اخیر چاره‌ای جز راه رفتن پیدا نکردم. مسیرهای طولانی. خیلی طولانی و تکراری. طوری‌که وقتی آدم‌ها با سگ‌هاشون تردد می‌کنن یه چندتایی‌شون رو به اسم می‌شناسم. منظورم سگ‌هاست. و نمی‌دونم این می‌تونه شکلی از گشتن باشه یا انتظار کشیدن. این اواخر با تناوب بیشتری مرز باریک بین چیزها(ترکیب بهتری پیدا نمی‌کنم) به چشمم می‌خوره. و فقط به چشم خوردنشون نصیبم می‌شه. عاجزم از توصیف. شبیه خوابی که بلافاصله بعد از بیدار شدن فراموش می‌شه. اما دستم اومده که بیشتر توی چه شرایطی سراغم می‌آن. یه معلم زبانی داشتیم وقتی می‌رسید به گرامر می‌گفت هیچی بهتر از سوالی کردن جمله‌ها نمی‌تونه گرامر انگلیسی رو اصولی توی ذهنتون حک کنه. باید سوال طرح کنید تا یاد بگیرید. کاری به درست و غلط بودن حرفش ندارم. فقط شاید بند محوی از پیش اومدن اون شرایط رو برام روشن می‌کنه. ارتباط بین طرح سوال و آشکار شدن. ولی فعلا بهتره این عجز رو بپذیرم و تقلای بیهوده نکنم برای توضیح دادنش. و برم به قسمت نکردنم ادامه بدم.

بدون این‌که بفهمم مدام دارم از آستانه‌ی تحملم عبور می‌کنم. و دیگه نمی‌دونم اصلا همچین چیزی برام وجود داره یا نه.

هیچوقت انقدر قرص و محکم، لنگ در هوا نبودم.

This is no retaliation

This is the universe

یوریکا یوریکا