همهچیز بیمعنا میشه. آدمها قدرنشناسن.
آدمها حالمو بهم میزنن. همه به یه اندازه.
حس تنفر. نفرت.
بیلیاقتید. همهتون. همهتون بیلیاقتید.
دلم میخواد بخوابم. خواب طولانی.
هفت هشت دقیقهای ایستاده بودیم تو تاریکی دم در خروجی. قرار گذاشته بودیم نترسیم. منتظر بمونیم و دستامونو تکون بدیم. دستا به جایی نخورد. کسی نیومد. ترسمون هم نریخت.
نمیدونم. شاید آدم باید بیفته کف توالت و سه چهار ساعت محتویات معدهی خالیتر از مغزشو بالا بیاره. بوی استفراغ که گرفت، دست بقیه رو محکمتر بگیره که یه وقت از پیشش نرن. شاید آدم باید فلاکت به بار بیاره و نتونه از کثافت زیاد بایسته روی پاهاش. باید خودشو بندازه رو دوش غریبهها.شاید باید وجودش مثل سگ بلرزه. بترسه از کش اومدن سیاهی. شاید فقط باید بذاره نفس متعفنش بند بیاد. نمیدونم.