نشستم رو تخت و زل زدم به تاریکیِ باریکِ لای در.

دارم یاد می‌گیرم سیاهی رو ببینم.

بِکِت:

فقط باید رنج بکشد، همیشه به یک شکل، بدون امید به کاهش رنج، بدون امید به پایان یافتن رنج. 

به تـخمای قشنگم خب. 

شصت هفتاد درصد دوستیِ من و مریم بر پایه‌ی سکوته.

بقیه‌ش برای زدنِ حرفایی‌ه که اگه به وقتش به کسی نگیم، باز می‌شیم از هم از فرط حرص و نفرت. 

هنوز یاد نگرفتم بازی رو.

یه دفعه، انگار که فرار/گذر زمانو لمس کنی

چنگ بزنی جلوشو بگیری و

ببینی دو سال کامل گذشته..



+واقعا نوشته معایب و مفاید. بلاکش نکنم؟