ارتباطمو با دنیای اطراف از دست دادم.
همهچی مبهمه.
آدما شبیه تودههای بیمعنان.
هیچ حسی ندارم.
با اینکه میدونم باید سردرد داشته باشم به خاطر کم خوابیا، ولی هیچی حس نمیکنم.
انگار گیر کردم تو یهجور بیزمانی و بیمکانی مطلق.
ابداً هیچ ربطی به هیچچیز ندارم.
این آخریو البته هیچوقت نداشتم.
طولانیترین خسوفِ قرنو به خاطر تولد و تولدو به خاطر ترس از اینکه یه وقت نتونه خودش باشه از دست داده بود.
نشسته بود وسطِ جهنمش و از خودش هم ترسیده بود.
متاسفانه هر خاطره و شخص و اتفاق و کوفتِ فراموششدهای یه جای نامعلومی میگنده و بعدها بوی گُهش خفهمون میکنه.