شدت دردش از حد آشنا بودن رد شده و یه جوری خودم رو راضی کردم که دوباره دست دراز کنم و کمک بگیرم.

بعد این‌همه سال تازه دارم می‌فهمم چقدر میم رو دوست دارم و چقدر برادر خوبیه. 

دیشب خواب دیدم که یه خفاش اومده توی اتاقم که به ظاهر بال نداشت. بعد از این‌که یه کم تو دست و پام لولید رنگش عوض شد، بال‌اش رو باز کرد و پرید سمت صورتم. از خواب پریدم و تا چند ثانیه بعد از باز شدن چشمام هنوز می‌دیدم‌اش. 

امروز نزدیک ده کیلومتر افتاده بودم دنبال یکی که بهش اعلام کنم جنده‌ست و به نظرم دیگه صلاحیت رانندگی کردن و زندگی اجتماعی رو هم ندارم.

مثل اینه که یه نوت رو اشتباه زده باشی. کی می‌فهمه اگه ادامه بدی؟ اگه ولش کنی، چی؟