احساسات برای من دو مرحلهایه. توی مرحلهی اول اون حس برام قابل پذیرشه و میتونم کاملا باهاش کنار بیام. توی مرحلهی دوم ولی مرز بین خودم و اون حسی که دارم تجربه میکنم برام مشخص نیست. مثلاً اگر احساس ناراحتی مرحلهی اول باشه، مرحلهی دوم این شکلیه که از ناراحت بودنم ناراحت میشم. و این اصلا به معنای تشدید اون حس نیست. بیشتر شبیه کش اومدن بین دو تا چیز مخالفه که همیشه بدون استثنا به یه حال گهی ختم میشه.
یکی از قدیمیترین آدمایی که تقریباً ۱۳ سالی میشه که فکر میکردم میشناسمش بدون خداحافظی و هیچ حرفی رفته.
رهایی مرز بین وابستگی و بیتفاوتیه. موی باریکی که پیدا کردن و نگهداشتنش سخته ولی ناچاریم رها کردن رو یاد بگیریم که وابستگی به نفرت تبدیل نشه و بیتفاوتی به یه رنج مفرط.
بهار از موقعی که مجبور شدم بفهمم زندگی توی خنده و کسکلک خلاصه نمیشه تبدیل شده به فصل فراموشی. فراموش کردن آگاهانه. که معنیش مشخصه. تصمیم میگیرم فراموش کنم. البته من به شکل کاملاً آگاهانه هم زیاد گه میخورم. که باز یعنی نصف تصمیمهایی که برای زندگی(م؟) گرفتم تبدیل شده به گهخوری مطلق. خصوصاً وقتی شروع میکنم در موردشون صحبت کردن. اما اصل قضیه اینطوری که توضیح میدم نیست. اصل قضیه اینطوریه که دقیقاً نمیدونم اصل قضیه چطوریه. واقعیتش دلم میخواد در جواب یا توضیح هر چیزی حقیقتو بگم. اینکه نمیدونم. نمیدونم حالم چطوره. نمیدونم چرا برج زهرمارم. نمیدونم دلیل خستگیم چیه. نمیدونم چرا از اون فیلم خوشم نیومد. نمیدونم چیِ این سبکو دوست دارم. نمیدونم کجا دارم میرم. نمیدونم میخوام چیکار بکنم. نمیدونم؛ چون توضیح دادن بهم استرس میده. باعث میشه صدام شروع کنه به لرزیدن. بغض کثافتی که توی گلوم گیر کرده بدون مقدمه تبدیل میشه به اشک. فرقی هم نداره که طرف مقابلم کی باشه و هدف از صحبت کردن چی باشه. و خب آره نمیدونم. یه مدته تو ذهنمه یه حرکتی بزنم در راستای چیز اندکی که از زندگی تجربه و درک کردم و بیام اجراییش کنم. بعد فکر میکنم که چی اصلا؟ پسر ولی بعضی وقتا به خودم که فکر میکنم میبینم تا یه جاهایی رو تونستم واقعا درست بیام جلو. حالا اینکه دیگران نتونستن یا نخواستن ببینن تقصیر من نبوده. چون این دیده نشدن شک انداخته به جونم که ببین پس مشکل تویی ولی بعد که یه کم گذشته فهمیدم که من محور اتفاقات جهان اطرافم نیستم و اگر مثلا کسی سگمحلم کرده فقط به این خاطر نیست که لیاقتم سگمحل شدنه. میتونه بخشی از دلیل اینکار باشه. نه کلش. میدونم دارم زیادی بیهوده میگم اما نزدیک سه هفتهس یه کار ساده رو عقب انداختم و الان جز نوشتن همین خزعبلات راه فرار دیگهای ندارم تا که خواب بیاد سراغم و با خیال راحت به فردا بسپرمش. چهار روزه از صبح که بیدار میشم زل میزنم به پیام سین نشدهی کسی که باید کارو بهش تحویل بدم و بعد فکر میکنم واقعا حسش نیست حتی یه دروغ ساده ببافم که یارو پیش خودش نگه این دیگه چه گاویه. چون بذار بگه. من این روزا از گاو هم گاوترم. همهچیزو رها کردم به حال خودش. دستام واقعا درد گرفته بود از کشیدن و نگه داشتن. اشتباه بود همهش. حالا بذار از اون آدم مودبی که بابت هر چیز کوچیکی سر خم میکرد و شرمنده بود تبدیل بشم به اینی که الان هستم. اینی که هنوز نمیدونم چجوری باید توصیفش کرد. گاوتر از گاو؟ ولی انگار همچنان این گاو نتونسته رضایتمو جلب کنه. خصوصا پریشب وقتی به اون گوزویی که فکر میکنه با نوشتههای آشغالیش میتونه نویسنده بشه نرید و با لحن یارو سکویی بهش نگفت که اینا به درد سّگ نمیخوره. ولی به هر حال تلاششو میکنه و حداقلش اینه که دیگه قلباً ابایی نداره از حرف ملت. و تا همینجا انقدری دیده و کشیده که اگر همون تعداد آدم انگشتشماری هم که برای معاشرت دور خودش جمع کرده بود بذارن و برن به جاییش آنچنان بر نخوره. البته اگر قبلش بتونه بپذیره این تعداد آدم انگشتشماری که داره در موردشون گه میخوره دیگه عملاً وجود ندارن. ولی خب همینکه خایههاش از فکر تنهایی به گلوش نمیچسبه قابل تقدیره. بعدشم بابا کم کم یاد میگیره مثل گاو رد شه بره، بدون اینکه لازم باشه بیاد عن بهار و فراموشی و این چیزها رو میل کنه.