?Welcome home. How long's it been

آورده و حاصل دو ترم مقطع ارشد تا همین لحظه برای من نُه تا عدده که باهاشون هربار لپ‌تاپم رو آن‌لاک می‌کنم. بقیه‌ش هم یه شوخی نچسب بود که تا اطلاع ثانوی قراره به نچسب بودنش ادامه بده. از کنار کشیدن راضی‌ام و اگر دست خودم بود تا ابد تو این کنج پناه می‌گرفتم. اما نگاه کردن و نشستن توی همین کنج، مقطعی و گذرا بودن جریان زندگی رو یادم داده و این‌که هر تلاشی برای ثابت نگه داشتن یه وضعیت یا حالت خاص محکوم به تغییره. حتی فشار و زور زدن برای تغییر دادن هم تغییر می‌کنه.  اصرار به نفهمیدن همین یه اصل ساده و نه‌چندان راحت یه چیز بیشتر نمی‌ذاره کف دست آدم و اون چیزی جز رنج نیست. رنجی که به اندازه‌ی کافی واقعی و قابل مشاهده‌ست و نمی‌شه تا ابد ازش فرار کرد یا با ندیدن انکارش کرد. یادمه سال پیش‌دانشگاهی برای اولین بار اسم «اسکیپ روم» رو شنیدم. ایده‌ش اون موقع برام خنده‌دار بود که چرا آدم عاقل باید برای یه هیجان ساده با پای خودش وارد اتاقی بشه که قراره خودشو درگیر یه سناریوی  ساختگی کنه و بعد راه فرار از جایی رو پیدا کنه که آگاهانه توش پاگذاشته؟ جواب: تجربه. جواب بهتر: چرا نباید؟

حالا جامعه و کلا زندگی کردن هم همون سناریوی ساختگی‌ه که هیجان داره، بهت موقعیت و پول و  رابطه و آدم‌های جالب و شغل و دغدغه و بالا و پایین و «هیجان» می‌ده که گاهی با پا و اراده‌ی خودمون واردش می‌شیم وتوی اکثر مواقع هم انگار پرتمون می‌کنن تو اون وضعیت. که اصولاً توی حالت دوم از همون اولش دنبال راه فراریم، بدون این‌که نگاه کنیم ببینیم اون چیزی که می‌خوایم ازش فرار کنیم چیه. انقدر خودمونو می‌کوبونیم به در و دیوار که خستگی نگه‌مون می‌داره. حالا وقت داریم نگاه کنیم. اگر هم بخوایم می‌تونیم فقط نفس بگیریم و دوباره پاشیم همونو ادامه بدیم تا نفس بعدی. راه نجات از اون وضعیت ولی توی نگاه کردنه. توی فهمیدن وضعیت و درک کردن شرایط. توی کناره‌گیری و رنج کشیدن. و این لزوماً به معنای کنار گذاشتن چیزی نیست، فقط لازمه با رنج کشیدن قابلیت موندن توی ترس و شک و تردید رو به دست بیاریم و جواب معما هم همیشه ساده‌ست: تغییر. برای ورود به اسکیپ روم بعدی.

 اشتباه‌ترین سوال‌ توی زندگی پرسیدن از شکل انجام دادن کارهاست وقتی با انجام دادنشون می‌شه یه درک حداقلی ازشون پیدا کرد. چه‌جوری بنویسم؟ چه‌جوری حرف بزنم؟ چه‌جوری ارتباط بگیرم؟ چه‌جوری نترسم؟ چه‌جوری زندگی کنم؟ یعنی اگر مرحله به مرحله دستورالعمل هم بذارن جلوت تا موقعی که اون قوه‌ی لعنتی رو به فعل تبدیل نکنی هیچ‌وقت نمی‌فهمی چه‌جوری. بحثم هم کارهایی نیست که نیاز به وسیله و هزینه و شرایط خاص داره، کاری هم به اونایی که یه اختلال جدی دارن و عملاً نمی‌تونن به خاطر فوبیا یا هر چیز دیگه‌ای با یه مسئله مواجه بشن ندارم، در واقع و به طور کل با کسی کاری ندارم. صرفاً متوجه شدم با یه جواب حاضر و آماده قرار نیست چیزی رو یاد بگیرم. چون هیچ آشپزی با رسپی یه آشپز دیگه غذای مخصوص خودشو درست نمی‌کنه.

به گله‌ کردن آدم‌ها نسبت به رفتار بقیه خوب گوش بدید و مطمئن باشید در آینده‌ی دور یا نزدیک قراره تماشاگر همون چیزی باشید که به عنوان گلایه ازشون شنیدید، در قالب رفتاری که اون‌ها رو به بهترین شکل تعریف می‌کنه.  

There is nothing here but darkness

با اختلاف وحشتناکی و بدون ذره‌ای اغراق دارم سیاه‌ترین لحظه‌های زندگی‌مو سپری می‌کنم.

امروز صبح فهمیدم سوال‌ها جواب‌های ساده‌ای دارن اگر توی سرمون دنبال جواب‌شون نگردیم. مثل این: "سلام. بله اخراج." به همین سادگی این آخری هم پوک. منظورم آجره. آخرین و احتمالاً بی‌اهمیت‌ترین آجر یه دیوار کج. لباس پوشیدم و با تصور این‌که قراره آیسد یه زهرماری یه کم بیارتم بالا از خونه زدم بیرون. چون تصورم خر درگاه مصرف‌گرایی‌ه و با آگاهی به این قضیه داشتم بند کفشامو می‌بستم. بعد از دقیقا هفت بار دور زدن خیابون شصت و چهارم تونستم مچ ذهن شرطی‌شده‌م رو بگیرم و همه‌ی مسیرو دوباره برگردم تا نزدیک خونه. البته که هم‌چنان داشتم تو همون محدوده‌ی شرطی‌شده‌ی ذهنم دست و پا می‌زدم چون فکر می‌کردم باید برگردم دم خونه تا بتونم تصمیم بگیرم کجا باید برم به سرمایه‌داری تن بدم. نهایت زورم برای رندوم انتخاب کردن کوچه‌ها منو رسوند به جایی که نباید. بعد از فشار زیادی که به خودم آوردم برای پیدا کردن جا پارک، وقتی جلو‌ی در حیاط آدما رو دیدم بدون این‌که بایستم همونو برگشتم سمت ماشین. داشتم فکر می‌کردم بهتره گوشی‌مو از تو جیبم در بیارم و باهاش ور برم یا حرف بزنم  تا کسی به چیزی شک نکنه. ولی قیافه‌ی آدمی که عرق ریختنمو موقع پارک کردن دیده بود یه لحظه نگه‌م داشت. اگر تو اون موقعیت غار غار می‌کردم قابل درک‌تر از این رفتن و برگشتن در کسری از ثانیه بود. و خب می‌دونی؟ دیگه اهمیتی هم نداره اگر بعد از این اتفاق بری برای خودت رول دارچینی بخری، وقتی بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌دونی چقدر از دارچین بدت می‌آد.