بهترین مکالمهی یک دقیقهای سال جدید تا این لحظه:
- تو این هوای برفی چی میخورین؟
- اتفاقاً داشتم فکر میکردم.
- من خودم هاتچاکلت دوست ندارم، ولی داره برف میآد.
- آره منم دوست ندارم.
- پس هاتچاکلت؟
- هاتچاکلت.
خطاب به خودم:
اصلاً لازم نیست چیزی رو برای کسی توضیح بدی تا وقتیکه ازت بپرسن و اگر ازت چیزی رو پرسیدن که دوست نداری جوابشو بدی، مجبور نیستی.
هنوز یه سال نگذشته از روزی که داشتم بلند بلند کنار مریم فکر میکردم که دیگه نمیدونم زندگی بدون استرس چه شکلیه. با دلهرههای کاملاً بیدلیل از روباه میزدم بیرون و جلوی دستشوییهای گه بورژوا گرفتهی آ اس پ سیگار میکشیدم و هر چی بیشتر نگاه میکردم کمتر میفهمیدم که چجوری سرپام؟ از اون موقعی که یادم دادن فشار روانی تاثیر مستقیم داره روی سلامت بدن برام سوال بود که پس چرا هیچیم نمیشه؟ و خب در ادامه فکر میکردم که پس حتماً میزان فشاری که دارم تحمل میکنم خیلی شدید نیست و خیلی زود هم راضی میشدم که پس هیچی نیست. بعدم یه سوال و جواب تکراری توی ذهنم بدون وقفه تکرار میشد:
- داری چیکار میکنی؟
- الکی شلوغش نکن. مگه نمیبینی؟ دارم همهی تلاشمو میکنم.
تا دلهره و سیگار بعدی. دائماً توی شرایط و موقعیتهایی قرار میگرفتم که آدمها چیزی نداشتن بهم بگن جز اینکه نباید استرس داشته باشم و من نمیدونستم چجوری. و باز همون سوال و همون جواب. اولش مطمئن نبودم و بعد باور کردم و دیدم که واقعاً دارم تمام تلاشمو میکنم. فقط هیچ ایدهای نداشتم که برای چی؟ و دیروز که بدنم نگهم داشت بالاخره متوجه شدم برای چی.
یه مدته طفره میرم از اینکه بنویسم چقدر احساس میکنم این رابطهی دوستی چندین و چند ساله برام سنگین تموم شده. چند ماهه با سکوتی که میدونم قرار نیست از طرف هیچکدوممون شکسته بشه خودم رو قانع کردم که همهی چیزی رو که باید بدونم، میدونم و دیگه لازم نیست در موردش فکر کنم. اما هر چند وقت یه بار چراهای بیشتری میآد سراغم و برام جالبه که بعد از اینهمه ماه هنوز در موردش با تراپیستم حرف نزدم. چون مشخصاً نمیخوام بپذیرم یه همچین مسئلهای بهم ضربه زده. حتی همین الان هم نزدیک یک ساعته دارم با کیبرد ور میرم و انگشتم بعد از نوشتن هر جمله میره روی بکاسپیس.