به 23 سالگی

چه دورم، چه خوشحالم که دورم از اون آدمی که از خراب شدن پوست دستش هم می‌ترسید. بعد اگر ازش می‌پرسیدن که چرا سیگار می‌کشی در جواب چشم بسته غیب می‌گفت: ما که قراره بمیریم. حالا من هی سیگار سیگار می‌کنم نه که با نکشیدنش شاخ غولی چیزی شکسته باشما، اصلاً هم ربطی به کلیت قضیه نداره. ربطش شاید به اینه که اگر نمی‌ترسی نترس، ولی اگه مثل سگ می‌ترسی گه می‌خوری ادای نترس‌ها رو درمی‌آری عزیز من. قیافه‌ی قلابی حق به جانب و همه‌چیزدون هم برای من نگیر. مگه چی سرت می‌شه از زندگی؟ یه مشت چرندیات صد من یه غاز. اگه هم قراره تو اون فضای خفه‌ی چند متری اطرافت که برای خودت ساختی و چسبیدی بهش، چیزی رو که می‌خوای پیدا کنی، عالیه. go for it. فقط یادت نره وقتی داری دور خودت می‌چرخی از لطافت دستات لذت ببری، چون اون‌جا چیزی بیشتر از این نصیبت نمی‌شه. 

میل به نوشتن در مورد همه‌‌ی چیزهایی که در جریانه همیشه به ننوشتن ختم می‌شه. پس عیدتون مبارک

دو هفته‌ست ناجور فنر سیاهی‌م در رفته. حقیقت اینه که اگر همین الان این کلمه‌ها رو کنار هم ردیف نکنم بی‌اختیار دوباره میرم سر کابینت‌ها و شروع می‌کنم به آشغال‌خوری. یا نهایتاً به اسم چیز سالم انقدر می‌خورم که نفسم بالا نیاد. چند روزه پروژه‌ی مرور دوره‌های سگی زندگی‌ راه انداختم و دریایی از محتویات نامرغوب تو ذهنم بازیابی شده و نشستم دارم فکر می‌کنم چرا من هیچ‌وقت عین آدم در مورد این مسائل پیش تراپیستم زک و زار نمی‌زنم؟ به جاش مثلاً هفته‌ی پیش که داشتم از اتاقش می‌اومدم بیرون بهش گفتم مراقب خودش باشه. چون ببینید خودمراقبتی یه اصله؛ اصلی که دیگه داره دلمو می‌زنه. این‌طوری که اگر یه روز صبح ورزش نکنم تا سه روز بعدش یه حرومزاده‌ای هر یه ربع یه بار تو سرم می‌گه پس پاشو بریم سیگار بکشیم تهش هم قراره سر از کیکآل دربیارم با یه رینگ سن سباستین تو دستم. حین بلعیدنش هم وقت جلسه‌ی مشاوره‌ی بعدی رو هماهنگ کنم تا عین دو تا دلقک بشینیم روبروی هم و اون بهم افتخار کنه که برنگشتم به عادت‌های قبلی و منم نقش خودمراقبتی رو توی زندگی بهش یادآوری کنم. 

دستم خورد و زدم دقیقاً همون چیزایی رو که قرار بود در نهایت نگه‌شون دارم، پاک کردم.

And it feels like having an open heart surgery with no anesthetic.