رفتم آشپزخونه چایی دم کنم یکی از بچه‌ها داشت ظرف می‌شست. پرسید چرا خسته‌ای؟ بهش گفتم چی شده و گفت می‌خوای حرف بزنی؟ گفتم نه خوبم. رفتم تا آب جوش بیاد یه سیگار بپیچم و بکشم. گوشیمو با خودم نبردم. وقتی برگشتم دیدم لینک مرکز مشاوره‌ی دانشگاهو فرستاده. بعد از چهار روز حس کردم نامرئی نیستم.

عکس‌ها و نقاشی‌هایی که زدم به دیوار داره کم و کم‌تر می‌شه. 

این عادت آخر شب سیگار کشیدنو باید ترک کنم. یه صف طولانی از دود دیاسپورا همه‌چیزو سنگین‌تر می‌کنه.

من رو تا یک‌ سال آینده با آهنگ At the door تنها بذارید.

مطمئنم یه جایی یه چیزی رو زدم خاموش کردم. البته نه به اشتباه. برای ایمنی. ولی دیگه هیچوقت پیداش نمی‌کنم. پیدا هم بشه فایده‌ای نداره. از کار افتاده.