مچاله.

هیچی جلو نمیره انگار. سه روزه دارم درجا می‌زنم.

البته دو شب و یک نصفه روز. 

تجربه‌ی غم این روزا سخت‌ترین چیزیه که تا به حال پشت سر گذاشتم. و ایمان به این‌که " تو را مصائبی عظیم‌تر روی آرد."

گاهی احساس می‌کنم همه‌چیز خیلی ساده‌تر از اون چیزیه که داریم مدام خودمون رو می‌کشیم که پیچیده نشونش بدیم. به سادگی ندونستن.

حس بویایی‌م رفته. به نظر می‌آد مریض باشم ولی نیستم.  از ترافیک این شهر خسته‌ام. از همه‌ی خروجی‌های منتهی به همت. چطور دارم  رد می‌شم از این روزا؟ یا به احتمال قوی برعکس.