سختی اجبار سر یه ساعت مشخص بیدار شدن برای من، کمتر شدن میزان خواب نیست. آشکارا ریدن به آرزوی بیدار نشدنه.
Let me help you tie the rope around your neck.
Let me help to talk you the wrong way off the ledge.
Let me help you hold the glock against your head.
هیچوقت کسی جوری دوستت نداره که بهت اعتماد به نفس مُردن بده. همه اینجا به اندازهی رمق نوری که تو زندگیت روشن نگه داشتن ازت متنفرن.
کلا متوجه نیست. نمیبینه هربار سر هر ماجرایی تخم اکستراهامونو میبندیم که سریعتر بگذره فقط. که من یاد سوسکای بزرگ اتاقِ خونهی همدان نیفتم. الکی اصرار داره به فراموش کردن بدیهیات. عادت کرده به منطقِ مندرآوردیِ خودش و هی انتظارمو از دنیا و آدماش میاره پایینتر.
باتری معاشرتم تقریباً تموم شده. صبح زود پنجشنبهی قبلی رو که فاکتور بگیریم عملاً لال شدم. گزارش خوردن و خوابیدنمو اگه کسی بخواد بشنوه هم میثم زحمتشو میکشه. بیشتر میذارنم بمونم تو اتاق. رو تخت. کسی درو باز نمیکنه زیاد. از موقعی که اشتراک غذایی هم مثل باقی چیزها رفته از بینمون، مواد و علوفهی مورد نیاز بدنمو جدا و روی همین تخت مصرف میکنم. توی جمع و کنار بقیه بودنو یادم رفته خدا رو شکر. نهایت تجربهی خارج از اتاقم، رفتن و ریدن اولِ اخلاقی بوده، سرِ جاپارک. دو سه هفتهس تنها جایی که ازم انرژی میبره دستشوییه و راضیام که خرج این و اون نمیشه. البته امروز بیشترشو گذاشتم برای مچاله کردن که درد پهن نشه روم. ولی بیناموس در حد پر کردن فواصل سلولی وسعت داشت و یه دور کامل همهجا چرخید. اینجوریه که خستهم. هربار میگم خب الان که حوصله ندارم و شرایطش هست، باید سریع بکشم کنار که خسته نشم ولی بدون استثنا هردفعه تهش رسیدم به ایننقطه که انگار رفتم تو کُما و کسی نمیاد دستگاه اکسیژنو ازم جدا کنه. چون لایق برزخم.
با فرض داشتن تشخیص نقاط و جای درستشون، فکر کنم اینجا همیشه نقطه انتهایی دایرهست. جایی که مثل بوجک، آخر اپیزود فیش اَوداوّاتر، میفهمم تمام مدت (حتی زیر آب) میتونستم حرف بزنم.
وُ بعد دوباره همهچی از اول