ماچش نکن حداقل کس‌کش

جور دیگه‌ای بودن تا لحظه‌ای که چسبیدم به تخت سخته فقط. کافیه با اولین موجود دو پا مواجه بشم و در بیام از خود نکبتم. 

خدا مرده است. مارکس مرده است و حال من هم خوب نیست.

هر ماه با نوتیفیکیشن Flo یادم می‌افته که نه من و نه دنیا هیچ چیز جدیدی برای ارائه کردن به هم نداریم و حالم بهم می‌خوره.

« و برای پرهیز از ملال تحمل‌ناپذیر، زندگی باید جالب باشد. هرآن‌چه جالب است همیشه عمر کوتاهی دارد، و واقعاً تنها کارکردش این است که مصرف شود تا ملال را دور نگه دارد»

واقعیت خاکسترِ مونده‌ی تصور هم نیست.

حواسم نبوده و یک چیز سیاه و سنگینی افتاده روی روح و جانم

حواسم نبوده و شده‌ام یک چیز سیاه و سنگین روی چیزی دیگر.