حواسم نبوده و یک چیز سیاه و سنگینی افتاده روی روح و جانم
حواسم نبوده و شدهام یک چیز سیاه و سنگین روی چیزی دیگر.
به قصدِ فراموشی فرجههای ترمِ پیش از پارک ملت نود و پنج تا آخرین گیوِ بالا با پسزمینهی بولتا اومدم جلو عکسارو و همهی رُسم کشیده شده.
من عادت نداشتم سر آدمای اشتباه داد بزنم. گریهکنِ مجالس باشم و اونی باشم که یبسه همهش و هیچجا بهش خوش نمیگذره. تصور همچین چیز چندشی شدن هم مهوع بوده برام. که از پریشب عنِ دارای همین ویژگیها ظهور کرده درونم و از همون ساعات اولیه با حوصله ریده به همهچی. به برنامه. به حال سْتُن و مریم. به هفتهی جدید و احتمالاً کلاس قشنگ فردا. ترسیدم از این ناجوری و بدجور رمقم رفته. کاش یه مدت یادم بره که بلند شدن و جلوتر رفتن چیزی رو بهتر نمیکنه.
+ میگه : یو کننات وین اُلویز. بات یو کن لوز اوری تایم.